خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش
آخرین نظرات
  • ۴ شهریور ۰۲، ۱۲:۵۱ - 💕 دختر خوب 💕
    دمت گرم

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «درد یک مادر» ثبت شده است

" صفحه سی و هشتم "

 

بعد از برگشتم به خونه ، قدرت گفت ازم انتظار داره که ببخشمش و همه چیز رو فراموش کنم . هر اتفاق بدی که افتاده و هرکاری که کرده .... گفت هر چی بوده واسه گذشته است و من نباید کشش بدم ...😏

منم ، کاری کردم که اون عکس های فیک رو ببینه و بعد بهش گفتم اگر تو هم منو بخاطر اتفاقات گذشته میبخشی که منم میتونم ببخشمت .

باور نمیکرد ... منو میشناخت ، حتی بهتر از خودم ... ولی نقشه ی ما مو لای درزش نمیرفت 😁 چت های الکی بین من و عسل که اسمش رو شایان سیو کرده بودم و تیر خلاص ......

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۰۲ ، ۱۰:۳۳
ستاره برزنونی

" صفحه سی و چهارم "

 

چند روزی با حالت تهوع و سردرد گذشت ... 

از روز دعوا با قدرت دیگه با هم حرف نزده بودیم و فقط اکرم ( خواهرشوهر وسطی ) به دیدنم میومد  . خیلی دختر خوبی بود و خیلی منو درک میکرد  ،بنظرم اون و شوهرش یوسف تنها کسایی بودن که میدونستن اونی که این وسط داره زجر میکشه فقط و فقط منم ....

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۰۲ ، ۱۳:۱۵
ستاره برزنونی

" صفحه سی و سوم "

 

بابام جوری با قدرت حرف زد که کم مونده بود ازش تشکر کنه بخاطر رفتار زشت و خیانت علنی که انجام داده بود ...

بابا بدون اینکه دوباره برگرده توی خونه بیرون رفت و چند دقیقه بعد هم قدرت رفت . زن صاحب خونه اومد توی خونه و منی که در حال گریه بودم رو دلداری داد و تقریبا اون هم حرفهای بابا رو تکرار کرد .

در واقع همه جوری رفتار کردن که انگار مقصر صد در صد منم و اشتباه از من بوده .

۸ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۰۲ ، ۱۲:۵۴
ستاره برزنونی

" صفحه سی و یکم "

 

دوماه از اجاره کردن خونه ی 20 متریمون میگذشت و قدرت با ماشین دوست باباش کار میکرد و کم کم داشت زندگیمون ، شکل یه زندگی معمولی رو به خودش میگرفت . اما یک تماس تلفنی دوباره قلب منو اعتمادم رو شکست .....

...

قدرت بعد ناهار رفت سرکار و من داشتم به پارسا که الان یکسالش بود شیر میدادم و براش قصه میگفتم که گوشی قدرت زنگ خورد . متوجه شدم گوشیش رو جا گذاشته ... اعتنا نکردم ولی بعد از چندبار تماس متوالی با خودم گفتم شاید کار واجبی باشه ...

شماره به اسم زری سیو شده بود .....

۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۰۲ ، ۱۶:۵۰
ستاره برزنونی

" صفحه سی ام "

 

 

توی چند ماه اتفاقات ریز و درشت زیادی برامون افتاد ....

حالا محمدپارسای من 9 ماهه شده بود و من پسر کوچولوی گرد و قلمبه خودمو میزاشتم توی آغوش ( یه وسیله است شبیه کوله پشتی که بچه رو میزاری توش ) و همراهش پیتزا و ساندویچ میزدم و گاهی هم سفارشات رو میبردم ...

نپرسید چرا من انجام میدادم ؟!!!

۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۰۲ ، ۱۲:۲۱
ستاره برزنونی

" صفحه بیست و هشتم "

 

همه چیز بدتر از همیشه بود .

بیشتر از همیشه احساس اینکه یه مرده هستم رو داشتم .

بیشتر وقتها منو پارسا تنها بودیم و راستش این تنهایی رو دوست داشتم و تنها وقتی بود که توی اون خونه احساس امنیت میکردم .

قدرت هنوز هم توی اون مغازه ی شراکتی پیتزایی کار میکرد و هر چی درمیاورد رو خرج دیگران میکرد ....

تا جایی پیش رفته بود که مجبور شدیم دوباره تمام وسایل خونه رو بفروشیم و

۶ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۰۲ ، ۱۲:۴۹
ستاره برزنونی

" صفحه بیست و هفتم"

 

بعد از رو شدن خیانت شوهرم ، دوباره ساکم رو انداختم روی شونه ام و بچه ام رو بغل کردم .

زدم بیرون ولی هیچ کجا نبود که بتونم برم ....

تا نزدیکی خونه پسرخاله ام اینا رفتم ولی برگشتم ....

میخواستم برم ترمینال و برگردم مشهد ولی پول نداشتم ...

سرم گیج میرفت ، چشمام پر از اشک بود و نمیتونم حسی رو که داشتم توصیف کنم .... 

صدای گریه ی پارسا بلند شد ، گرسنه اش بود . نشستم روی پله ی یک خونه و چادرم رو کشیدم روی بچه و شروع کردم به شیردادن بهش .

ولی شیر نداشتم که بخوره ، تلاش میکرد تا شاید بتونه با مکیدن بیشتر

۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۰۲ ، ۱۵:۱۲
ستاره برزنونی

" صفحه بیست و دوم "

 

توی آسمون ها سیر میکردم ... بلاخره داشت تموم میشد و من تاوان یک تصمیم اشتباه ، بچه گونه رو داده بودم ...!!

از خوشحالی نمی تونستم غذا بخورم و گاهی حالت تهوع میگرفتم . ولی عمم نگران بود و گفت بریم دکتر بهتره ...

 

فاصله ی خونه ی مامان بزرگ تا مطب دکتر با عمه درباره ی برنامه ی آینده ام حرف زدم . درباره ی اینکه حتما کنکور شرکت میکنم و مهندس کامپیوتر میشم . حتی قرار شد با هم کلاس رقص بریم و خلاصه یه برنامه کاملا مناسب برای روحیه ی من ...!!

 

فقط ده دقیقه توی مطب دکتر بودیم و همون ده دقیقه آرزوهای منو ازم گرفت . دکتر از پریودیم پرسید و بعد یه تست گرفت و گفت باردارم و برام سونوگرافی نوشت .

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۵:۱۳
ستاره برزنونی

فقط یک کلمه ، فقط یک جمله ، باعث شد چنان انرژی بگیرم که یادم بره چقدر گیر و گرفتاری دارم .

البته شاید ،  چون این حرفو از دهن کسی که خیلی برام مهمه شنیدم ، اینقدر به دلم نشسته ، شاید هم اون یک فرشته است که خدا داده بمن ...

 

دیشب در حال تماشای تلویزیون توی فکر بودم که محمد پارسای من ، یهو بغلم کرد و با لحن مخصوص به خودش پرسید :

مامانی ... چیشده ؟ توی فکری ؟

من مثل همیشه بغلش کردم و بوسیدمش و بهش لبخند زدم ... فقط گفتم دارم به آینده خودمون فکر میکنم .

 

اونم بالغ تر از هر مردی که میشناسم برگشت و بهم گفت :

 

بهش فکر نکن ، آینده رو با هم ، خیلی قشنگ میسازیم . مامان پسری .... بعد هم یک لبخند گنده زد ...

 

منو میگی ..... کلی حال دلم خوب شد ... خیلی خوبه که بین اینهمه نداشتن ها ، یک دونه پسر مهربون و باشعور دارم

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۰۱ ، ۱۷:۱۲
ستاره برزنونی

وای که این عید از اون عیداست .

 

ولی من سعی میکنم قوی باشم .

 

انشالله که جمله ی : سالی که نکوست از بهارش پیداست ، غلط باشه .

 

از مسمومیت بچه ها توی مدارس هیچی نمیگم و دهنمو درباره اتفاقات بدی که توی کشورم افتاده میبندم . فقط و فقط اتفاقاتی که گریبان گیر خودم شده رو بهتون میگم .

 

توی فاصله ی کمتر از سه روز ، دو نفر از اقوام فوت شدن .

یک نفر تصادف کرده و توی بیمارستانه .

یک زن و مرد به همراه بچه ی پنج سالشون بخاطر شرایط مالی دست به خودکشی با گاز زدن که متاسفانه فقط بچه زنده مونده .

مچ پای من سر تمرین پیچ خورده و اجرایی که 6 ماه تمام براش تمرین کرده بودم روی هواست .

 

حقوقم رو دو ماهه ندادن و نمیدونم الان من باید برای کدوم دردم غمگین باشم . 

حالا بقیه چیزها برو نگم برات .

 

ولی سعی میکنم قوی باشم و ادامه بدم .

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۰۱ ، ۱۴:۵۵
ستاره برزنونی