چطور من شدم ؟ صفحه سی و چهارم
" صفحه سی و چهارم "
چند روزی با حالت تهوع و سردرد گذشت ...
از روز دعوا با قدرت دیگه با هم حرف نزده بودیم و فقط اکرم ( خواهرشوهر وسطی ) به دیدنم میومد . خیلی دختر خوبی بود و خیلی منو درک میکرد ،بنظرم اون و شوهرش یوسف تنها کسایی بودن که میدونستن اونی که این وسط داره زجر میکشه فقط و فقط منم ....
.
.
.
خلاصه که بعد از عقب افتادن پریودیم ، رفتم بی بی چک گرفتم و بصورت غیر منتظره ای جواب مثبت بود .
میترسیدم به کسی بگم ....
دوست نداشتم به دنیا بیاد ....
نه برای اینکه از دوباره مادر شدن بترسم .... نه ...!!!!
ترسم از این بود که بچه ام رو ازم بگیرن . دقیقا همونطور که چند ماه قبل توی خونه پدرشوهرم حرفش شده بود .
دلم راضی نشد بچه رو بندازم ، فقط و فقط خودم و بچه هام رو به خدا سپردم .
طولی نکشید که همه ی خانواده ی قدرت فهمیدن باردارم ... محبوبه زن محمد و خود محمد از همه خوشحال تر بودن ...
از اونجایی که قرار بود از بیمارستان بچه رو ببرن ،پس نباید خانواده ی من از بارداریم با خبر میشدن ....
و من به همه دروغ گفتم .... گفتم دوباره برمیگردیم تهران و از وقتی اومدم مشهد زندگیم خراب شده ...
خلاصه که دو ماه بیشتر طول نکشید که یه خونه پیدا کردیم و یواشکی اسباب کشی کردیم .
پارسا 18 ماهش بود و من 5 ماهه حامله بودم ... به خاطر بارداریم دیگه شیر نداشتم که به پارسا بدم و بچه ام رو زودتر از موعد از شیر گرفتیم .
ته دلم حس خوب هم داشتم ، چون قرار بود این کار من زندگی محبوبه رو تغییر بده و اونها هم به آرزوی خودشون برسن .
همون شب ها بود که رفتیم چکنه ، خونه ی محمد اینا و با یک حقیقت تلخ دیگه روبرو شدم ....
قدرت با برادرش قرار مدار گذاشته بودن که در مقابل 4 میلیون تومن بچه رو بهشون بده .........!!!!!!!!!!!
یادتونه گفتم ته دلم حس خوب داشتم ؟!
دیگه اون حس خوب هم در کار نبود ....
ما داشتیم بچه رو میفروختیم و من جرات حرف زدن نداشتم ... میترسیدم که حرف بزنم و پارسا رو ازم بگیرن ، هر چی باشه من که تنهای تنها بودم و کسی نبود طرف من باشه ....
حالا یک زن 21 ساله بودم که پسرم یکسال و نیمش بود و قرار بود بچه ی توی شکمم رو بفروشیم ....
پشمامممممم