فقط یک کلمه
فقط یک کلمه ، فقط یک جمله ، باعث شد چنان انرژی بگیرم که یادم بره چقدر گیر و گرفتاری دارم .
البته شاید ، چون این حرفو از دهن کسی که خیلی برام مهمه شنیدم ، اینقدر به دلم نشسته ، شاید هم اون یک فرشته است که خدا داده بمن ...
دیشب در حال تماشای تلویزیون توی فکر بودم که محمد پارسای من ، یهو بغلم کرد و با لحن مخصوص به خودش پرسید :
مامانی ... چیشده ؟ توی فکری ؟
من مثل همیشه بغلش کردم و بوسیدمش و بهش لبخند زدم ... فقط گفتم دارم به آینده خودمون فکر میکنم .
اونم بالغ تر از هر مردی که میشناسم برگشت و بهم گفت :
بهش فکر نکن ، آینده رو با هم ، خیلی قشنگ میسازیم . مامان پسری .... بعد هم یک لبخند گنده زد ...
منو میگی ..... کلی حال دلم خوب شد ... خیلی خوبه که بین اینهمه نداشتن ها ، یک دونه پسر مهربون و باشعور دارم
خیلی دلچسبه ثمره و میوه آدم این جوری بشه