چطور من شدم ؟ صفحه سی و سوم
" صفحه سی و سوم "
بابام جوری با قدرت حرف زد که کم مونده بود ازش تشکر کنه بخاطر رفتار زشت و خیانت علنی که انجام داده بود ...
بابا بدون اینکه دوباره برگرده توی خونه بیرون رفت و چند دقیقه بعد هم قدرت رفت . زن صاحب خونه اومد توی خونه و منی که در حال گریه بودم رو دلداری داد و تقریبا اون هم حرفهای بابا رو تکرار کرد .
در واقع همه جوری رفتار کردن که انگار مقصر صد در صد منم و اشتباه از من بوده .
.
.
.
.
بعد از اون روز همه چیز بدتر و بدتر شد ... قدرت فهمیده بود که من بی کس و کارم و هیچ جایی برای رفتن ندارم ، پس هر کاری که دوست داشت انجام میداد .
نمیدونم با چند تا زن شوهردار و دختر ارتباط داشت ، راستش حسابش از دستم در رفته ... حتی یکبار کلانتری هم گرفته بودشون که توی ماشین داشتن ... میکردن .
دوباره دنیا برام جای کوچیکی شده بود ، نمیخواستم دیگه ادامه بدم .... راستش نمیتونستم ادامه بدم .... دلیلی برای ادامه زندگیم نداشتم ...
پس...
برای دومین بار دست به خودکشی زدم ...
پارسا خوابیده بود و قدرت سرکار بود مثلا ....
رفتم توی حموم و تیغ رو برداشتم ، خیلی ترسیده بودم و اشک هام بی وقفه میومد و دستام جوری میلرزید که انگار چند نفر گرفتن و تکونم میدن ...
چشمام رو بستم و به همه ی اتفاقا فکر کردم ...
از مجبور به ازدواج شدن تا تجاوز های همیشگی به جسم و روحم ....
از هر بار شکسته شدن قلبم تا خیانت های همیشگی و شکسته شدن غرورم ....
از تحمل تمام دردهای زندگیم به تنهایی تا خالی بودن پشتم و حمایتی که هیچوقت ازم نشد ...
چشمام رو باز کردم ... دیگه دستام نمیلرزید ... اشکهام نمیومد ... دیگه از هیچ چیز نمیترسیدم ....
تیغ رو گذاشتم روی مچ دستم ، دقیقا همون جایی که رگ ها تعدادشون بیشتره و کاملا قابل دیده ...
1
2
لباسم خیس شد و وجودمو گرم کرد ... نگاه کردم و دیدم داره از سینم شیر بیرون میزنه ...
یهو به خودم اومدم ....
چطور انقدر خودخواه شده بودم که پسرم رو فراموش کرده بودم ؟
کی قراره از پارسا مراقبت کنه ؟
بابای بی مسئولیتش که حتی به بچه اش هم اهمیتی نمیده ؟ یا خانواده ای که برای ما هیچ ارزشی قائل نبودن و نیستن ؟
دوباره ترسیدم ... از فکر کاری که داشتم میکردم از خودم متنفر شدم و زود تیغ رو گذاشتم سرجاش و رفتم کنار پسرم ... بیدار شده بود و به اطراف نگاه میکرد ، تازه یکسالش شده بود و هنوز حرف نمیزد . چشمش به من افتاد و صدای نامفهمومی درآورد و دوباره واضح تر چیزی که گفته بود رو تکرار کرد ..
- ما ما
از شدت ذوق نزدیک بود ایست قلبی کنم .... بغلش کردم و گفتم : جان مامان ، عشق مامان ...
گرسنه اش بود و بهش شیر دادم ... بعد از اون هم لباس تنش کردم و راهی حرم امام رضا شدیم ...
از حرم که برگشتم ، حالم اصلا خوب نبود ... فکر کردم شاید گرما زده شدم و حالت تهوعی که دارم به این دلیله ، ولی چند روز بعد فهمیدم که دوباره همه چیز بدتر از قبل قراربود باشه و یه امتحان بی نهایت سخت تر برای سنجش صبر من ....
پس دوباره هم یه دلیل برای خودکشی نکردن پیدا کردی دلیل اول نیمه ی گمشده ات و دلیل دوم پاره ی تنت