چطور من شدم ؟ صفحه بیست و هشتم
" صفحه بیست و هشتم "
همه چیز بدتر از همیشه بود .
بیشتر از همیشه احساس اینکه یه مرده هستم رو داشتم .
بیشتر وقتها منو پارسا تنها بودیم و راستش این تنهایی رو دوست داشتم و تنها وقتی بود که توی اون خونه احساس امنیت میکردم .
قدرت هنوز هم توی اون مغازه ی شراکتی پیتزایی کار میکرد و هر چی درمیاورد رو خرج دیگران میکرد ....
تا جایی پیش رفته بود که مجبور شدیم دوباره تمام وسایل خونه رو بفروشیم و بریم توی اتاقک 4 متری زیر مغازه زندگی کنیم ....
-------------------------------------
گفتم زندگی ؟!!! واقعا نمیدونم اسم اون شرایط رو چی بزارم ....
فکر نکنید برای کوچیک بودن یا تاریک بودن اونجا ،دارم این حرف رو میزنم .... نه ... این دلایل اصلا در مقابل بقیه چیز ها هیچی نیست ...
با یک نوزاد از نردبون پایین میرفتم و قدرت در آهنی رو میذاشت و میرفت صدای آهنگ رو زیاد میکرد ... ولی من تمام حرف هاشونو میشنیدم ... تمام اون عاشقانه ها و خندیدن ها ... به راحتی داشت به تعهد زناشویی خیانت میکرد و هیچ اهمیتی نداشت که من اونجا حضور داشته باشم ....
روانی شده بودم ... تنها بودم ... هیچ کس حتی خبر نداشت من توی چه شرایطی ام ... فقط یک راه برای خلاصی بود ... مرگ ....
.
.
.
صبح زود از خواب بیدار شدم ...
قدرت خواب بود و برادر شوهرمم کنارش خوابیده بود ( بله حتی توی اون اتاقک 4 متری هم اون حضور داشت ) ...
محمد پارسای من آروم خوابیده بود ...
یه نگاه به چهره ی قدرت انداختم .... این همون مردی بود که هرگز اجازه نداد تا بتونم دوستش داشته باشم ... ولی من تمام تلاشم رو برای دوست داشتنش کرده بودم و فایده ای نداشت ...
آهن بالای نردبون رو به سختی برداشتم و رفتم بیرون ...
میخواستم برم امام زاده ای که 5 دقیقه تا مغازه فاصله داشت و از دستشوییش استفاده کنم ...
توی راه به همه چیز فکر کردم ...
از همون اول آشناییم با قدرت تا اینجایی که الان هستم ....
تصمیمم عوض شد ، به سمت اتوبان همون نزدیکی ، راهم رو کج کردم ....
از روی گارد ریل رد شدم و منتظر اومدن یه ماشین با سرعت بالا شدم و تموم کردن همه ی دردهام ....
اشکهام اجازه نمیداد خوب جایی رو ببینم ... خسته بودم ... دلم تا ابد خوابیدن رو میخواست ...
ماشین ها با سرعت از جلوم رد میشدن ....
با دستام محکم گاردریل رو گرفته بودم و تمام وجودم میلرزید ...
با خودم میگفتم : باید انجامش بدم ... من میتونم انجامش بدم ...
1
2
3
دستام رو ول کردم و تا اومدم بدوم جلو ماشین .... یکی از پشت بغلم کرد و در گوشم زمزمه کرد " پس من چی ؟! "
پرت شدم اینطرف گاردریل روی چمن ها ....
با ترس همه جا رو نگاه کردم ... اشکامو پاک کردم و نگاه کردم ....
هیچ کس نبود ....
حتی توی دورترین نقطه هم هیچ کس نبود ....
برگ هام :|:|
ترسناک شد :دی
چه هیجانی تمومش کردی خخخ