خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش
آخرین نظرات
  • ۴ شهریور ۰۲، ۱۲:۵۱ - 💕 دختر خوب 💕
    دمت گرم

چطور من شدم ؟ صفحه سیزدهم

شنبه, ۲۶ فروردين ۱۴۰۲، ۱۱:۰۱ ق.ظ

" صفحه سیزدهم "

 

از سر خجالت یا نگرانی ، ته انباری نشستم و بی اختیار اشکم سرازیر شد . همش بلند میشدم و یواشکی از شیشه ی شکسته ی در اتاقک ته انبار ، به در ورودی نگاه میکردم .

نمیدونم منتظر چه اتفاقی بودم ، الان اصلا احساس اون لحظه رو درک نمیکنم ...

هیچ اتفاقی نیفتاد ، آروم شده بودم . فکر کنم دو ساعتی اونجا بودم که مامان و بی بی همه چیزو جمع کردن که برن بیرون و برقا رو خاموش کردن . 

یه لحظه مردم از ترس ، خیلی تاریک و ترسناک بود و فکر اینکه بخوام تنها توی اون تاریکی بمونم هم ترسم رو بیشتر میکرد . دویدم بیرون و مامان رو صدا زدم ، مامانم بنده خدا دومتر پرید هوا از ترسش ...

---------------------------------------------

مامان - اونجا چیکار میکنی دختر ؟!

من- نشسته بودم قاشق ها رو از چنگالا جدا میکردم ( الکی مثلا دارم کمک میکنم )

مامان - کی رفتی اونجا ؟ من چرا ندیدمت ..

من - ولش کن بریم بیرون حالا ... ( مثل چی از اون انباری توی تاریکی میترسیدم )

خلاصه کنم براتون ...

رفتیم سمت خونه بی بی اینا و من توی مسیر از ترس اینکه با قدرت چشم تو چشم بشم ، حتی سرمو بالا نیاوردم  . 

شب که شد ، منو زهرا و معصومه و یلدا رفتیم تا توی اتاق کنار مغازه خاله اینا بخوابیم . اونجا بود که زهرا درباره اومدن قدرت و حرف هایی که زدن تعریف کرد .

به زهرا گفته بود که منو دیده که از مغازه رفتم بیرون ، بعد هم گفته که خیلی ناراحت شده از دستم و نمیدونه چرا من ازش فرار میکنم و یک سری حرفای دیگه ...

زهرا ازم پرسید چرا رفتی و نذاشتی ببیندت ؟

منم خب با اینکه جواب رو خودمم نمیدونستم ، برگشتم گفتم ، من فقط از صداش خوشم میومد ، دوست ندارم یه پسر روستایی رو ببینم و بشینم باهاش حرف بزنم . ( ته قلبم از حرفم ناراحت شدم ولی خب واقعا اینم دلیل مهمی بود )

زهرا بعد از چند دقیقه گفت ، میدونی اون خوشتیپ ترین پسر روستاست ؟ کلی دخترای توی مدرسه هستن که دوست دارن با اون حرف بزنن و دوست دخترش باشن . ولی اون از تو خوشش اومده و اینهمه راه تا اینجا اومد ...

معصومه و یلدا هم در تایید حرفهای زهرا ، چند تا جمله گفتن و بنظرشون من باید با اون بیشتر آشنا بشم و اون پسر خوبیه . بعد از یه میز گرد دو یا سه ساعته تصمیم بر این شد که دوست بودن با اون رو حداقل امتحان کنم و به رابطمون یک فرصت بدم .

 

دوست پسر داشتن ...!!! 

به عنوان یک دختر 14 ساله ، برام جالب بود ، دوست داشتم امتحانش کنم ... مگه قرار بود چی بشه ؟ اینهمه دختر و پسر که با هم دوستن و بعد هم براحتی جدا میشن .

کل شب رو بهش فکر میکردم . تصمیم خودمو گرفته بودم ، میخواستم امتحانش کنم ... دوست پسر داشتن رو امتحان میکردم و این موضوع اون زمان اصلا خطرناک بنظر نمیرسید .

صبح رفتم با مامان اینا صبحانه خوردم و همچنان فکرم مشغول حرفهای دیشب بود . از پنجره بیرون رو تماشا کردم ، مردم زیادی اونجا بودن و خیلی از دختر و پسرها با هم راه میرفتن و میخندیدن ...

لبخند زدم ... یعنی الان منم آدم بزرگی شده بودم ؟ بلوغ به این میگن ؟ الان من دوست پسر دارم ... خندیدم ... حس خوبی داشتم از اینکه اون به دخترخاله ام گفته بود که بین همه دخترا ، از من خوشش اومده ... حرفهای دخترخاله هامم که  ،حرفهای پسره رو تایید میکرد .

گوشی تلفن رو برداشتم و شماره خونشون رو گرفتم ...

بوق .... بوق ... بوق ... میخواستم گوشی رو بزارم که یکنفر جواب داد ... صدای یک دختر بود ...

من - الو سلام 

- سلام بفرمایید 

من - ببخشید میشه قدرت رو صدا کنی ؟

- تو ستاره ای ؟ ( البته اون زمان هنوز اسممو عوض نکرده بودم و اون دختر یچیز دبگه صدام کرد که نمیتونم بگم 😅)

من - بله خودمم ( یعنی به خانوادش هم درباره من گفته بود ؟)

- چرا دیروز نذاشتی باهات حرف بزنه ؟ اومده بود باهات خداحافظی کنه ...

من - خداحافظی ؟

- آره ، باید با داداشم میرفت قوچان ، میخواست بهت بگه که اونجا به تلفن دسترسی نداره

من - آهان ، باشه مرسی که گفتی  ،اشکالی نداره

- داداشم خیلی دوستت داره هااااا ، همه ی ما درباره ات میدونیم ... واقعا هم حق داره صدات خیلی قشنگه ...

من - ( خندیدم ) ... یعنی بخاطر صدام دوستم داره ؟

- ( اونم خندید ) نه ، خندیدنت رو هم دوست داره  ، همش به ما میگه شمام دخترید باید مثل ستاره بخندید..

( اینبار هردومون زدیم زیر خنده )

من -  داداشت دیوونه است ؟

- قبلا که نبود ، شاید تو دیوونه اش کردی !!

خندیدم و گفتم خیلی خوب شد که داداشت الان خونه نیست  ،چون تونستم با تو حرف بزنم و خیلی حرف زدن باهات رو دوست داشتم .

اونم گفت از صحبت با من خوشحال شده و بعد خداحافظی کردیم .

دختر خوب و مهربونی بنظر میومد . لبخند زدم و حس خوبی داشتم ... یهو یادم افتاد اسمشو نپرسیدم و دوباره شماره گرفتم ، به محض اینکه گوشی رو برداشت اسمشو پرسیدم و اونم با مهربونی گفت .. اکرم 

( بعدا منو اکرم دوستای خوبی برای هم شدیم ، راستش خیلی نزدیک تر از یک خواهر )

 

 

 

 

 

 

نظرات  (۴)

قشنگ حست رو درک کردم ، خیلی جالب شد برام ، زودتر بقیه اش رو بنویس

پاسخ:
خوشحالم 
چشم حتما روزی یک صفحه مینویسم

آخی😊

پاسخ:
به کدوم قسمتش آخی 🤣

اینکه قدرت اومده بود واسه خداحافظی ولی نبودی

اینکه از خواهرش خوشت اومده بود و بعدا دوست های خوبی واسه هم شدین

پاسخ:
🥰😍 مرسی که با دقت میخونی و همراهیم میکنی

خواهش می کنم عزیزم🌹😘

پاسخ:
💃🏼😍

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی