" صفحه بیست و سوم "
مجبور بودیم خونه رو تخلیه کنیم ... چون به اندازه کافی به صاحب خونه بدهکار بودیم ... دوباره وسایلمون رو گذاشتیم و فقط چند تا کارتون ، دو تا چمدون و دو دست رخت خواب با خودمون بردیم .
یه خونه ته یک کوچه باریک پیدا کردیم که پله های آهنی داشت و طبقه دوم رو اجاره میداد . دستشویی و حموم هم روی پشت بوم بود و دوباره پله ی آهنی داشت .
من از بچگی ترس از ارتفاع داشتم و این پله های آهنی که از وسطشون پایین دیده میشد ، ترسم رو بیشتر میکرد . ولی خب با پولی که داشتیم اینجا رو با هزارتا التماس جور کرده بودیم .... پس دو دستی از نرده ها میگرفتم و با چشمای بسته میرفتم بالا و پایین .
4 ماهه بودم ، شکمم بالا اومده بود و من خیلی خوشحال بودم ولی خب چیزی درست نشده بود ... قدرت و رضا و دوستای مجردشون هرشب خونه ی ما بودن و قلیون میکشیدن . من هم برای اینکه بچه ام توی شکمم اذیت نشه ، میرفتم روی همون پله های ترسناک مینشستم و به آسمون نگاه میکردم ...