خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش
آخرین نظرات
  • ۴ شهریور ۰۲، ۱۲:۵۱ - 💕 دختر خوب 💕
    دمت گرم

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی دسته جمعی» ثبت شده است

" صفحه بیست و سوم "

 

مجبور بودیم خونه رو تخلیه کنیم ... چون به اندازه کافی به صاحب خونه بدهکار بودیم ... دوباره وسایلمون رو گذاشتیم و فقط چند تا کارتون ، دو تا چمدون و دو دست رخت خواب با خودمون بردیم .

 

یه خونه ته یک کوچه باریک پیدا کردیم که پله های آهنی داشت و طبقه دوم رو اجاره میداد . دستشویی و حموم هم روی پشت بوم بود و دوباره پله ی آهنی داشت . 

من از بچگی ترس از ارتفاع داشتم و این پله های آهنی که از وسطشون پایین دیده میشد ، ترسم رو بیشتر میکرد . ولی خب با پولی که داشتیم اینجا رو با هزارتا التماس جور کرده بودیم .... پس دو دستی از نرده ها میگرفتم و با چشمای بسته میرفتم بالا و پایین .

4 ماهه بودم ، شکمم بالا اومده بود و من خیلی خوشحال بودم ولی خب چیزی درست نشده بود ... قدرت و رضا و دوستای مجردشون هرشب خونه ی ما بودن و قلیون میکشیدن . من هم برای اینکه بچه ام توی شکمم اذیت نشه ، میرفتم روی همون پله های ترسناک مینشستم و به آسمون نگاه میکردم ...

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۳:۱۷
ستاره برزنونی

" صفحه بیستم "

 

قدرت و رضا هر چند روز یکبار چند ساعنی میرفتن سرکار و بیشتر وقتشون به بطالت میگذشت . پس منو اکرم تصمیم گرفتیم که بریم سر کار ...

از طرفی اکرم باید پول برای جهیزیه اش جمع میکرد و منم که برای گذران زندگی ...!!( راستش دیگه دوست نداشتم به خاطر کرایه خونه ، بندازنمون بیرون )

خیلی توی روزنامه ی همشهری دنبال کار گشتیم ، دو تا دیپلمه بودیم که سن و سالی نداشتیم و زیاد جدی گرفته نمیشدیم . تا اینکه یه جا رفتیم بصورت نیمه وقت ، بازاریابی تلفنی برای دستگاه کاهش سوخت ماشین ....

خلاصه که دوتایی با عشق و علاقه صبح پر انرژی میرفتیم و ظهر هم بر میگشتیم . ولی یکماه بیشتر طول نکشید و از نظر مردا مون کار ما ارزشی نداشت و لازم نکرده بود بریم سر کار 😐

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۳:۱۸
ستاره برزنونی