" صفحه سی و ششم "
با وجود مخالفت هایی که کردم ، باز هم ما به خونه ی محمد اینا رفتیم و من ثانیه به ثانیه عذاب مبکشیدم ...
اسمش رو امیرحسین گذاشته بودن و هر چیزی که آرزو داشتم برای پارسای خودم بخرم رو برای اون خریده بودن .
شاید براش بهتر بود که با اونها زندگی کنه ... از زندگی با من چی نصیبش میشد ؟ درد و رنج ؟!! درست مثل چیزی که نصیب پسر بزرگم شده !!!
با این فکر ها ، خودمو آروم میکردم ولی نمیتونستم کنارش باشم ... خودم رو با محمدپارسای خودم سرگرم میکردم و سعی میکردم اصلا به امیرحسین نگاه نکنم .
خلاصه که ....