تنها یک زن ( داستان واقعی : بخش اول )
گاهی اوقات با خودم فکر میکردم که " زن " بودن یعنی چی ؟
شاید به معنی دختر یک خانواده بودن باشه و شاید هم به معنی خواهر بودن باشه . نمیدونم ولی شاید همسر یک مرد بودن معنای واقعی یک زن باشه . البته احتمالا اونجایی واژه زن معنا پیدا میکنه که به معنی مادر بودن باشه . شاید هم هیچکدوم از اینها نباشه .
زن بودن یعنی چی ؟ من به عنوان یک زن در واقع کی هستم ؟
من به جواب خودم رسیدم و برای اینکه شما هم جواب منو درک کنید ، باید قصه ی خودم رو براتون تعریف کنم .
همیشه دوست داشتم من هم مثل سفید برفی و سیندرلا ، توی قصه ها زندگی کنم . پس برای همین قصه ی زندگی خودم رو اینطوری شروع میکنم ....
یکی بود یکی نبود ....
یک دختر ...!
یکم بهمن ماه سال 69 با بدنیا اومدنم ، دنیا رو قشنگ تر کردم 😅 . اولین بچه ی بابا مامنم بودم و اونها هم کلی ذوق داشتن برای بدنیا اومدن من . با بازی کردن توی کوچه های مشهد و کلی شیطنت بزرگ شدم و تقریبا 3 ساله بودم که داداشم بدنیا اومد . اولش فقط حس حسادت بود ولی بعد عاشقش شدم ( الانم عاشقشم ) ، اون با اومدنش زندگیم رو قشنگ تر کرده بود .
خلاصه که دوران کودکی خوبی داشتم خدا رو شکر ، هرچند وضعیت مالی بابا تعریفی نداشت ولی خب تمام تلاشش رو میکرد که کم بودی نداشته باشیم . در مقابل من هم تمام تلاشم رو میکردم که بهشون نشون بدم زحماتشون بی نتیجه نبوده و برای همون هم توی مدرسه بهترین شدم . همیشه توی کارهای گروهی سرگروه بودم . نه برای اینکه خودم رو خیلی خوب نشون بدم ااااا ... نه ... فقط میخواستم مامان و بابا همینطوری بهم افتخار کنن و بیشتر از همیشه دوستم داشته باشن .
اول راهنماییم تازه تموم شده بود که اومدیم تهران . برای داشتن یک زندگی بهتر ... خیلی خوشحال بودم ، خیلییییییی عالی بود و کلی دوست جدید پیدا کرده بودم . اینجا رقابت درسی بیشتر بود ولی خب منم اهل چالش بودم و کم نمیاوردم . همین طور با گریه و خنده دو سه سال گذشت و همه چیز بیشتر خوب پیش میرفت تا بد .
بابام کاملا بمن اعتماد داشت و میدونست همیشه کار درست رو انجام میدم . منو مستقل بار آورده بودن و بهم اعتماد بنفس کافی داده بودن .همه چیز برای همه ی ما عالی بود ، وضعیت اجتماعی و مالی مون ، شرایط خانوادگیمون و ... ولی نمیدونم چرا یکهو همه چیز خراب شد . شاید فقط بخاطر یک تصمیم اشتباه بود ... فقط یک تصمیم بچه گانه...
گاهی با خودم میگم ، این یک کم ظالمانه است که خدا منو توی این تنگنا قرار داد ولی بعد که فکر میکنم ، همین اتفاق منو اینطوری تغییر داد . قوی ترم کرد . ( تا اینجای داستان من یک زن ، در نقش یک دختر و یک خواهر بودم )
یک همسر ...!
16 ساله بودم که با بالا و پایین های زیاد ، ازدواج کردم . حتی هنوز دیپلم هم نگرفته بودم . کلی آرزو و هدف که باید به خاک میسپردمشون و همه ی اینها بخاطر یک تصمیم غلط .
ازدواج کردم و وارد نقش جدیدم شدم . همسر یک مرد بودن . اما این نقش جدید باعث نشد که نقش های قبلیم رو فراموش کنم و از اونجایی که به خانوادم دسترسی نداشتم پس دختر مادرشوهر و پدرشوهرم شدم ، خواهر برادرشوهر و خواهرشوهرم شدم ، مادر همسرم شدم .راستش بابا و مامان منو خوب تربیت کرده بودن و از مامان یاد گرفته بودم که باید تمام فکر و ذهنم به خونه و شوهرم باشه .
حسی که اون زمان داشتم اصلا قابل وصف نیست . اما تمام اینها بودن و هر نقش رو بخوبی ایفا کردن خیلی سخت بود و اونقدر سخت که باز هم من نتونستم بفهمم یه جای کار غلطه . دیگه معنی کلمه ی انتخاب رو نمیدونستم ، من هیچ تاثیری توی اتفاقات زندگی نداشتم و دقیقا شده بودم مثل یک عروسک خیمه شب بازی ، که بدون چون و چرا کارهایی که بهش گفته میشه رو انجام میده . فقط میخواستم که آدم خوبه باشم و دوست داشته بشم .
نمیخوام داستانم رو خراب کنم ، پس بیاید درباره اتفاقات بدش صحبت نکنیم ، نمیخوام آه و ناله کنم ، به هر حال همه سختی های خاص خودشون رو داشتن . فقط بصورت خلاصه بدون که خیلی سخت گذشت ، خیلی خیلی سخت گذشت ، اونقدری که از منی که مغرور و با اعتماد بنفس بودم فقط یک موجود ضعیف باقی مونده بود .
میدونی بدترین قسمت کجا بود ؟ اونجایی که بابام بخاطر شکسته شدن غرورش توسط من ، رفت مشهد و همه چیز رو از دست داد ، شدیدا به مواد صنعتی اعتیاد پیدا کرد و دیگه هیچوقت سرپا نشد . تصمیم اشتباه من ، باعث شدم تا مامانم بدبخت شه و بابام خودش نباشه . حس گناه منو خفه میکرد . بعد از بدنیا اومدن خواهر کوچولوم توی اون شرایط افتضاح ، حس گناه من حتی بیشتر هم شد .
خلاصه که ، حالا یه عالمه راز نگفتنی داشتم . رازهایی که هرکدومشون به تنهایی میتونه یک آدم رو از پا دربیاره . شاید من آدم قوی بودم که باهاشون کنار اومدم و شاید هم من فقط یک آدم ترسو و ضعیف بودم .
یک مادر ...!
19 ساله که شدم . دیگه کشش ادامه دادن رو نداشتم و میخواستم از شوهرم طلاق بگیرم . همون موقع بود که متوجه شدم باردارم . من باردار بودم و بعضی ها میگفتن بچه رو بنداز و به کسی نگو تا بتونی طلاق بگیری . ولی من نقش جدیدم رو دوست داشتم . من حالا یک مادر بودم . یک مادر واقعی .
همه چیزم شد ماهی کوچولویی که توی شکمم اینور و اونور میرفت . به ایفای نقش های قبلی ادامه دادم تا فقط بتونم یک مادر خوب باشم . با خودم فکر میکردم شاید زندگی با اومدن پسرم روی خوش بهم نشون بده و شاید وقتش باشه با آرامش زندگی کنم .
پارسای من به دنیا اومد و هیچ چیزی خوب نشد . همه چیز بدتر و سخت تر شد . حالا من یک زن بودم که فقط به مسئولیت هاش اضافه شده بود . همه چیز سخت تر بود چون دیگه نمیتونستم توی تنهاییم گریه کنم ، حالا باید حتی وقتی کتک میخوردم یا بهم توهین میشد و خیانت میدیدم ، پیش پسرم لبخند میزدم و میگفتم همه چیز خوبه .
ناخواسته من وارد نقش جدیدم شده بودم ...! حالا من یک مادر دروغگو بودم ...............................................
من هیچ چیزی نیستم ...!
22 سالم بود که با یک حقیقت تلخ روبرو شدم . من هیچ چیزی نیستم . من هیچ کسی نیستم . توی هر نقشی که باشم هیچ ارزشی نداره . این همه تلاش برای چی ؟ چرا من باید اونی باشه که خودش رو وفق میده ؟
بود و نبودم برای کسی اهمیتی نداره . اونجا بود که با معنی کلمه ی " افسردگی " آشنا شدم .
صداها رو نمیشندیم ، شاید هم میشندیدم ولی برام مهم نبود . کارها رو بر اساس عادت انجام میدم ولی نه حرف میزدم ، نه میخندیدم و نه حتی پامو از در بیرون میگذاشتم . به عنوان یه همسر وظایفم رو انجام میدادم و به عنوان یک مادر هم همچنین . اما فقط یک مرده ی متحرک بودم .
نمیدونم چطور بگم اما دیگه چیزی برام مهم نبود ، هربلایی سرم میومد نمیتونست منو وادار به واکنش کنه . غروری برام باقی نمونده بود ، پوستم از کتک خوردن کلفت شده بود و گوشم از فحش و توهین پر بود . فکر میکنم 2 سال تمام رو اینطوری گذروندم .
ادامه دارد ...
😥