شروع داستان چطور من شدم
" صفحه یک "
میدونم باید از کجا شروع کنم ، میدونم همه چیز از کجا شروع شد .
اجازه بدید به رسم قدیم بگم ، یکی بود یکی نبود ، غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود .
----------------------------------------------------------------
صدا زدم ، مامان ... من نمیتونم کفش سفیدامو پیدا کنم ، تو ندیدیشون ؟
مامان : نه ندیدم ، ولش کن یک چیز دیگه بپوش الان مینی بوس میره و جا میمونیم .
با خودم گفتم " ای بابا ، من اونا رو میخواستم خب ، الان چی بپوشم که خوب باشه ؟ " بیخیال شدم و همون اولین کفشی که دم دستم بود رو پوشیدم . داد زدم ، من حاضرم ، ساک رو ببرم ؟
مامان همینطوری که داشت با عجله علی رو حاضر میکرد ، یه چیزی زیر لب زمزمه کرد که من نفهمیدم تا اومدم بپرسم چی گفتی ؟ بابا از اونطرف وارد حیاط شد و داد زد " اون ساک و چمدون رو بیار ، مینی بوس اومد ."
همه ی وسایل رو با بابا بردیم توی مینی بوس گذاشتیم و برگشتم خونه تا مامان رو دوباره صدا بزنم .
مامان .... مااامان ، بیا دیگه منتظرن . مااماا تا اومدم دوباره صداش کنم که از در اومد بیرون و در حال با عجله کفش پوشیدن پرسید : لباسی که گفتم رو گذاشتی توی ساک ؟ قیافه من اون لحظه دیدن داشت ....
خلاصه که بعد از کلی غرغر کردن رفتم و لباسی که مامان میگفت رو گذاشتم توی یک مشما و اومدم بیرون از خونه و بلاخره سوار مینی بوس شدیم .
این تعطیلات تابستون هم مثل هر سال داشتیم میرفتیم روستا ، خونه ی خانواده ی مامانم .
اونجا رو دوست داشتم و هر سال منتظر تعطیلات بودم که بریم اونجا و چند هفته بمونیم . الان هم کلی ذوق دارم واسه اونجا بودن . یک روستای قشنگ با مردم مهربون ، که البته با ماهم مهربون تر بودن چون ما از شهر میرفتیم و انگار این یک امتیاز محسوب میشد .
بعد از 4 ساعت توی راه بودن و دعوا کردن با علی که کی دم پنجره بشینه ، بلاخره رسیدیم .
هوای معرکه و بوی نم خاک ، ترکیب بینظیری بود قبل از اینکه گوسفندها از کنارم رد شن . هیچ وقت از بوی گوسفندا خوشم نمیومد و برای همین با عجله چمدون رو برداشتم و رفتم توی حیاط دایی اینا . شانس آوردم که بالا نیاوردم .
چند ساعت بعد همگی دور هم نشسته بودیم و چایی میخوردیم . منظورم از همگی ، دایی ، خاله ، دختر دایی ها ، دختر خاله ها و مامان بود . بزرگتر ها برنامه ریزی میکردن کی و چجوری برن خونه ی باباحاجی اینا ...
باباحاجی و مامان بزرگم ( که ما بی بی صداش میزدیم ) ، توی روستا نبودن و اونها توی یک امام زاده همون نزدیکی خادم ، بودن و کلا خونشون اونجا بود . پس برای دیدن اونها در اصل باید میرفتیم اونجا که پیاده یکساعت راه بود .
پس از یک گردهمایی خانوادگی ، بزرگ تر ها و بچه های کوچیک با تراکتور و موتور رفتن و ما بچه های بزرگتر هم باید پیاده میرفتیم .
من خیلی خوشحال بودم چون خیلی وقت گذروندن با دخترخاله ها و دختر دایی هامو دوست داشتم ، راستش اونها هم خوشحال بودن . پس پنج تا دختر ، خوراکی برداشتیم و راه افتادیم تا بریم امام زاده ، دیدن باباحاجی و بی بی .
که ای کاش هیچ وقت نمیرفتم . کاش منم پیش بابام ، مشهد میموندم توی خونمون .
زندگی همش کاشه
امیدی نیست به دنیا