خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش
آخرین نظرات
  • ۴ شهریور ۰۲، ۱۲:۵۱ - 💕 دختر خوب 💕
    دمت گرم

شروع داستان چطور من شدم

دوشنبه, ۷ فروردين ۱۴۰۲، ۱۲:۰۱ ب.ظ

" صفحه یک "

 

میدونم باید از کجا شروع کنم ، میدونم همه چیز از کجا شروع شد .

اجازه بدید به رسم قدیم بگم ، یکی بود یکی نبود ، غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود .

----------------------------------------------------------------

صدا زدم ، مامان ... من نمیتونم کفش سفیدامو پیدا کنم ، تو ندیدیشون ؟

مامان : نه ندیدم ، ولش کن یک چیز دیگه بپوش الان مینی بوس میره و جا میمونیم .

با خودم گفتم " ای بابا ، من اونا رو میخواستم خب ، الان چی بپوشم که خوب باشه ؟ " بیخیال شدم و همون اولین کفشی که دم دستم بود رو پوشیدم . داد زدم ، من حاضرم ، ساک رو ببرم ؟

مامان همینطوری که داشت با عجله علی رو حاضر میکرد ، یه چیزی زیر لب زمزمه کرد که من نفهمیدم تا اومدم بپرسم چی گفتی ؟ بابا از اونطرف وارد حیاط شد و داد زد " اون ساک و چمدون رو بیار ، مینی بوس اومد ."

همه ی وسایل رو با بابا بردیم توی مینی بوس گذاشتیم و برگشتم خونه تا مامان رو دوباره صدا بزنم .

مامان .... مااامان ، بیا دیگه منتظرن . مااماا تا اومدم دوباره صداش کنم که از در اومد بیرون و در حال با عجله کفش پوشیدن پرسید : لباسی که گفتم رو گذاشتی توی ساک ؟ قیافه من اون لحظه دیدن داشت ....

خلاصه که بعد از کلی غرغر کردن رفتم و لباسی که مامان میگفت رو گذاشتم توی یک مشما و اومدم بیرون از خونه و بلاخره سوار مینی بوس شدیم .

 

این تعطیلات تابستون هم مثل هر سال داشتیم میرفتیم روستا ، خونه ی خانواده ی مامانم  .

اونجا رو دوست داشتم و هر سال منتظر تعطیلات بودم که بریم اونجا و چند هفته بمونیم . الان هم کلی ذوق دارم واسه اونجا بودن . یک روستای قشنگ با مردم مهربون ، که البته با ماهم مهربون تر بودن چون ما از شهر میرفتیم و انگار این یک امتیاز محسوب میشد .

بعد از 4 ساعت توی راه بودن و دعوا کردن با علی که کی دم پنجره بشینه ، بلاخره رسیدیم .

هوای معرکه و بوی نم خاک ، ترکیب بینظیری بود قبل از اینکه گوسفندها از کنارم رد شن . هیچ وقت از بوی گوسفندا خوشم نمیومد و برای همین با عجله چمدون رو برداشتم و رفتم توی حیاط دایی اینا . شانس آوردم که بالا نیاوردم .

چند ساعت بعد همگی دور هم نشسته بودیم و چایی میخوردیم . منظورم از همگی ، دایی ، خاله ، دختر دایی ها ، دختر خاله ها  و مامان بود . بزرگتر ها برنامه ریزی میکردن کی و چجوری برن خونه ی باباحاجی اینا ...

باباحاجی و مامان بزرگم ( که ما بی بی صداش میزدیم ) ، توی روستا نبودن و اونها توی یک امام زاده همون نزدیکی خادم ، بودن و کلا خونشون اونجا بود  . پس برای دیدن اونها در اصل باید میرفتیم اونجا که پیاده یکساعت راه بود .

پس از یک گردهمایی خانوادگی ، بزرگ تر ها و بچه های کوچیک با تراکتور و موتور رفتن و ما بچه های بزرگتر هم باید پیاده میرفتیم .

من خیلی خوشحال بودم چون خیلی وقت گذروندن با دخترخاله ها و دختر دایی هامو دوست داشتم ، راستش اونها هم خوشحال بودن . پس پنج تا دختر ، خوراکی برداشتیم و راه افتادیم تا بریم امام زاده ، دیدن باباحاجی و بی بی .

که ای کاش هیچ وقت نمیرفتم . کاش منم پیش بابام ، مشهد میموندم توی خونمون .

 

 

 

 

 

 

 

نظرات  (۱)

زندگی همش کاشه

امیدی نیست به دنیا

پاسخ:
حرفت رو قبول ندارم ، همیشه امیدی هست
همیشه یک راه برای حل مشکلات هست ، فقط گاهی اوقات اونقدر زندگی تاریک و سخت میشه که نمیتونی اون امید رو ببینی و راه حل رو پیدا کنی

پس توی اون لحظه باید بیشتر ازقبل و قوی تر از همیشه ادامه بدی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی