" صفحه سی و هفتم "
شب اولی که توی پانسیون خوابیدم رو هرگز فراموش نمیکنم .
یه آرامش خاصی داشتم ... دیگه قرار نبود از کسی بترسم ، دیگه بهم آسیبی نمیرسید . میتونستم شب رو با خیال راحت بخوابم .
ولی ... دلتنگ پارسای خودم بودم ، کاش میتونستم اون رو هم با خودم بیارم . الان توی چه شرایطی بود ؟ بهش غذا داده بودن ؟ اذیتش میکردن ؟
همه چیز رو به خدا سپردم و با فکر اینکه زود همه چیز رو درست میکنم خوابیدم .