خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش
آخرین نظرات
  • ۴ شهریور ۰۲، ۱۲:۵۱ - 💕 دختر خوب 💕
    دمت گرم

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سرنوشت» ثبت شده است

" صفحه بیست و یکم "

 

از وقتی که با قدرت رفتیم سر خونه زندگی خودمون ، خانواده ام رو ندیده بودم . فقط مامان یکی دوبار به دیدنم اومده بود ... ( تقریبا دو سال )

منی که همیشه دورم شلوغ بود و با دختر دایی هام و دختر خاله هام ، عمه هام و عموهام وقت میگذروندم و شاد بودم ، دیگه تنهای تنها شده بود .

 

البته اکرم بود ، ولی خب اون که به تنهایی کافی نیست ...!!!

دوست داشتم وقتی که زندگیم روی غلطک افتاد و به قول معروف دستم به دهنم رسید ، با خانواده ام رفت و آمد کنم ... فعلا شرایط خیلی خجالت آور بود 😞

 

ولی روزها و ماه ها گذشت و هیچ چیزی تغییر نکرد ، بجز رفتار های قدرت که زشت تر شده بود ... هر چقدر من بیشتر بهش محبت میکردم ، بیشتر بی احترامی میکرد .

 

اون نمیزاشت من دوستش داشته باشم ... نمیخواست دوستش داشته باشم ... درکش نمیکردم ولی همچنان راه های متفاوتی رو امتحان میکردم تا ببینم کدومش باعث میشه که ، مثل یک مرد واقعی بچسبه به زندگیش ...

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۱:۲۸
ستاره برزنونی

" صفحه پانزدهم "

 

با ترس و استرس رفتیم بیرون ، خیلی سرد بود و باد شدیدی میومد ، پس باز برگشتیم خونه و دور خودمون پتو پیچیدیم .

همه جا تاریک بود و حتی نمیشد جلو پامونو ببینیم ، یواش یواش از پله ها بالا رفتیم و در اتاقی که سمت چپ بود رو باز کردیم .( اگر یادتون باشه ، گفته بودم این طبقه بالای اون اتاق های ترسناکیه ی که به عنوان طویله ازش استفاده میشه ، مخروبه است و کسی ازشون استفاده خاصی نمیکنه )

 

خدای من ....

 

اون اونجا بود ... نمیدونم از کجا یه لحاف پیدا کرده بود و دور خودش پیچیده بود ، ما رو که دید از جاش بلند شد ...

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۰۲ ، ۱۱:۲۴
ستاره برزنونی

 " صفحه دوم "

 

توی مسیر رفتن به امام زاده ، کلی مسخره بازی در می آوردیم و میخندیدیم . کنار جاده کلی درخت بود و ما هم هر ده دقیقه که راه میرفتیم ، نیم ساعت زیر سایه ی درختها مینشستیم .

 ماشین هایی که ازکنارمون رد میشدن ، همه زائر های امام زاده بودن و از رفت و آمد هاشون مشخص بود الان اونجا خیلی خیلی شلوغه .

تا بخودمون اومدیم ، هوا داشت کم کم تاریک میشد و این خطرناک بود ، چون چند تا دختر بی دفاع وسط یه جاده بودیم که اطرافمون پر از درخت و کوه بود . گرگ و شغال هم که فراوون . ( منظورم گرگ و شغال واقعیه ، نه آدم های گرگ صفت )

پس از هزار سال بلاخره رسیدیم و ....

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۰۲ ، ۱۲:۳۹
ستاره برزنونی