" صفحه بیست و یکم "
از وقتی که با قدرت رفتیم سر خونه زندگی خودمون ، خانواده ام رو ندیده بودم . فقط مامان یکی دوبار به دیدنم اومده بود ... ( تقریبا دو سال )
منی که همیشه دورم شلوغ بود و با دختر دایی هام و دختر خاله هام ، عمه هام و عموهام وقت میگذروندم و شاد بودم ، دیگه تنهای تنها شده بود .
البته اکرم بود ، ولی خب اون که به تنهایی کافی نیست ...!!!
دوست داشتم وقتی که زندگیم روی غلطک افتاد و به قول معروف دستم به دهنم رسید ، با خانواده ام رفت و آمد کنم ... فعلا شرایط خیلی خجالت آور بود 😞
ولی روزها و ماه ها گذشت و هیچ چیزی تغییر نکرد ، بجز رفتار های قدرت که زشت تر شده بود ... هر چقدر من بیشتر بهش محبت میکردم ، بیشتر بی احترامی میکرد .
اون نمیزاشت من دوستش داشته باشم ... نمیخواست دوستش داشته باشم ... درکش نمیکردم ولی همچنان راه های متفاوتی رو امتحان میکردم تا ببینم کدومش باعث میشه که ، مثل یک مرد واقعی بچسبه به زندگیش ...