" صفحه پانزدهم "
با ترس و استرس رفتیم بیرون ، خیلی سرد بود و باد شدیدی میومد ، پس باز برگشتیم خونه و دور خودمون پتو پیچیدیم .
همه جا تاریک بود و حتی نمیشد جلو پامونو ببینیم ، یواش یواش از پله ها بالا رفتیم و در اتاقی که سمت چپ بود رو باز کردیم .( اگر یادتون باشه ، گفته بودم این طبقه بالای اون اتاق های ترسناکیه ی که به عنوان طویله ازش استفاده میشه ، مخروبه است و کسی ازشون استفاده خاصی نمیکنه )
خدای من ....
اون اونجا بود ... نمیدونم از کجا یه لحاف پیدا کرده بود و دور خودش پیچیده بود ، ما رو که دید از جاش بلند شد ...