خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش
آخرین نظرات
  • ۴ شهریور ۰۲، ۱۲:۵۱ - 💕 دختر خوب 💕
    دمت گرم

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دوست پسر» ثبت شده است

" صفحه سیزدهم "

 

از سر خجالت یا نگرانی ، ته انباری نشستم و بی اختیار اشکم سرازیر شد . همش بلند میشدم و یواشکی از شیشه ی شکسته ی در اتاقک ته انبار ، به در ورودی نگاه میکردم .

نمیدونم منتظر چه اتفاقی بودم ، الان اصلا احساس اون لحظه رو درک نمیکنم ...

هیچ اتفاقی نیفتاد ، آروم شده بودم . فکر کنم دو ساعتی اونجا بودم که مامان و بی بی همه چیزو جمع کردن که برن بیرون و برقا رو خاموش کردن . 

یه لحظه مردم از ترس ، خیلی تاریک و ترسناک بود و فکر اینکه بخوام تنها توی اون تاریکی بمونم هم ترسم رو بیشتر میکرد . دویدم بیرون و مامان رو صدا زدم ، مامانم بنده خدا دومتر پرید هوا از ترسش ...

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۰۲ ، ۱۱:۰۱
ستاره برزنونی

" صفحه دهم "

 

بعد از اینکه قدرت فهمید من کی هستم و از کجا زنگ میزدم . اون هم با خونه خاله تماس میگرفت . زهرا همیشه صدام میزد تا برم و تلفنی صحبت کنم .

چند روزی از لو رفتنمون گذشته بود و توی این مدت هر روز تلفنب باهاش حرف زده بودم .

راستش الان راحت تر شده بود ... حرف زدن باهاش حس خوبی داشت ، حتی یک دوبار تا خود صبح حرف زدیم و واقعا الان یادم نیست چی میگفتیم ...

بعنوان یک دختر نوجوان 13 ساله ، خیلی هیجان داشتم که دارم با یک پسر حرف میزم و بقول معروف دوست پسر دارم . صداش برام جذاب بود و اون هم چون از من 4 سال بزرگتر بود ، میدونست باید چطور حرف بزنه که خوب بنظر بیاد .

به قول زهرا ، خیلی زبون باز بود ....

دیگه 13 بدر هم تموم شد و برای آخرین بار رفتیم امام زاده تا بعد برگردیم تهران ...

یهو زهرا با هیجان وارد اتاق بی بی شد و گفت که قدرت و مامانش اومدن اینجا ....

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۰۲ ، ۰۹:۵۶
ستاره برزنونی