چطور من شدم ؟ صفحه دوم
" صفحه دوم "
توی مسیر رفتن به امام زاده ، کلی مسخره بازی در می آوردیم و میخندیدیم . کنار جاده کلی درخت بود و ما هم هر ده دقیقه که راه میرفتیم ، نیم ساعت زیر سایه ی درختها مینشستیم .
ماشین هایی که ازکنارمون رد میشدن ، همه زائر های امام زاده بودن و از رفت و آمد هاشون مشخص بود الان اونجا خیلی خیلی شلوغه .
تا بخودمون اومدیم ، هوا داشت کم کم تاریک میشد و این خطرناک بود ، چون چند تا دختر بی دفاع وسط یه جاده بودیم که اطرافمون پر از درخت و کوه بود . گرگ و شغال هم که فراوون . ( منظورم گرگ و شغال واقعیه ، نه آدم های گرگ صفت )
پس از هزار سال بلاخره رسیدیم و ....
---------------------------------------------------------------------------------
از آخرین سربالایی که گذشتیم یکی صدا زد " اومدن ، بچه ها رسیدن "
زن داییم تا ما رو دید ، دمپاییش رو گرفت دستش و شروع کرد به کتک زدن بچه هاش ( من و دخترخاله هامو کاری نداشت ). همش چندتا جمله رو تکرار میکرد : " الان باید بیاین ؟" " این وقت اومدنه ؟" " کدوم گوری بودین ؟" " چه غلطی میکردین ؟" و ...
مامانم از راه رسید و جلو زن دایی م رو گرفت . فرشته ( دختردایی م) گریه میکرد و منم گریه میکردم ، خیلی وحشت زده شده بودم . مامانم هر دو تا مونو بغل کرد و بعد بردمون توی خونه .
مامان من با همه ی مامان ها فرق داره . اون خیلی مهربونه و تا حالا هرگز منو کتک نزده ، من رفتم برای فرشته آب بیارم و تا رومو برگردونم خاله ام از راه رسید . چهره اش خندون بود ، اونم دقیقا مثل مامان منه .
خاله جونم خندید و به فرشته گفت :"بیا اینجا عمه جان، گریه نکن ، خودم پدرشو درمیارم که تو رو زده " و فرشته لبخند زد و اشکاش رو پاک کرد . فرشته یکسال از من بزرگتره و واقعا خیلی خوشگله و من قیافش رو دوست دارم ، چشم و ابروی مشکی ، پوست سبزه و دندون های خرگوشی .
کم کم همه اومدن توی خونه و بی بی هم برامون از اون صندوقچه چوبی گوشه ی اتاق خوراکی آورد . کل سال خوراکی ها رو جمع میکرد تا وقتی که ما میایم ، همه دور هم باشیم و خوش بگذره .
من که اونقدر خوراکی خورده بودم ، باید میرفتم دستشویی ، ولی دستشویی های امام زاده واقعا ترسناک بود . فکر کن وسط کوهستان ، توی دل کوه رو کنده بودن و باید بیشتر از بیستا پله رو بری پایین که برسی به دستشویی .
دختر خاله بزرگ ام زهرا ، خواهرش زینب و فرشته با من اومدن که نترسم . زهرا از من 4سال بزرگتره و اون هم خیلی خوشگله ، اون دقیقا نقطه عکس فرشته است . چشمهای سبز و پوست روشن و موهای بور ، چهره اش رو خیلی مهربون نشون میداد . زینب هم شبیه خواهرشه و از من یکماه بزرگتره .
وقتی برمیگشتیم ، زهرا گفت بیاین یه چیزی نشونتون بدم و ما رو برد به یه اتاق دیگه . یک تلفن سبز رنگ اونجا بود و زهرا با ذوق اونو برداشت و شماره ی خونه ی خودشون که توی روستاست رو گرفت .
( تازه چند هفته است که به روستا خط تلفن اومده و همه ی مردم روستا ذوق دارن . راستش منم ذوق دارم چون ما هم که مشهد زندگی میکنیم ، تلفن نداریم . )
بعد از سومین بوق یکی از اونور خط جواب داد ، پسرخاله هادی بود ، منتطر بودم که ببینم زهرا با داداشش چیکار داره ولی اون توی گوشی فوت کرد ...
مزاحمی زنگ زده بود به خونه ی خودشون ، هادی دری وری میگفت و ما هم از اینور فوت میکردیم . کلی خندیم و خیلی خوشم اومد . قرار شد فردا که همه رفتن سر کار خودشون ، بیایم و به بقیه ی شماره ها تصادفی زنگ بزنیم و اذیتشون کنیم .
برگشتیم پیش مامان اینا که دیدیم تشک پهن کردن و برای خواب آماده شدن . برای ما پنج تا دختر هم یک لحاف انداخته بودن که همگی با هم روش بخوابیم . اول سر اینکه کی وسط بخوابه دعوامون شد ولی بعدش ، صلح کردیم و خوابیدیم .
من خیلی منتظر فردا و کاری که میخوایم انجام بدیم ، هستم .... من فقط 12 سالمه و اینکار برای هیجان انگیزه .
ولی ای کاش هرگز فردا نمیشد ، کاش هیچوقت اون گوشی تلفن رو بر نمیداشتم ... کاش پیش بابام میموندم و نمی اومدم روستا ....
دستمریزاد ...
ادامه شو بنویس که ی خواننده پر و پا قرص داری 🦁