خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش
آخرین نظرات
  • ۴ شهریور ۰۲، ۱۲:۵۱ - 💕 دختر خوب 💕
    دمت گرم

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بچه بازی» ثبت شده است

"صفحه هفدهم "

 

صداهای اطرافم مبهم بود ...

چشمامو که باز کردم همه دورم جمع شده بودن و با نگرانی بهم نگاه میکردن .

زنداییم گفت این بچه از بس ، غمش رو تو خودش ریخته اینجوری شد ( منظورش غم فوت بابابزرگ بود ) .

 

نشستم و سرمو پایین انداختم ، فکر میکردم اگر به چشمهای زندایی نگاه کنم میفهمه چه اتفاقی افتاده ، دوباره با این فکرها گریه ام گرفت و بدترین قسمتش این بود که باید مثل راز پیش خودم نگه میداشتم ، من فقط 15 ساله ام بود و تنها بودم ...!

 

دست علی رو گرفتم و برگشتیم خونه ... نمیتونستم اونجا بمونم ...!! ( خونه دایی اینا چند تا کوچه با ما فاصله داشت )

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۰۲ ، ۱۰:۵۸
ستاره برزنونی

 " صفحه دوم "

 

توی مسیر رفتن به امام زاده ، کلی مسخره بازی در می آوردیم و میخندیدیم . کنار جاده کلی درخت بود و ما هم هر ده دقیقه که راه میرفتیم ، نیم ساعت زیر سایه ی درختها مینشستیم .

 ماشین هایی که ازکنارمون رد میشدن ، همه زائر های امام زاده بودن و از رفت و آمد هاشون مشخص بود الان اونجا خیلی خیلی شلوغه .

تا بخودمون اومدیم ، هوا داشت کم کم تاریک میشد و این خطرناک بود ، چون چند تا دختر بی دفاع وسط یه جاده بودیم که اطرافمون پر از درخت و کوه بود . گرگ و شغال هم که فراوون . ( منظورم گرگ و شغال واقعیه ، نه آدم های گرگ صفت )

پس از هزار سال بلاخره رسیدیم و ....

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۰۲ ، ۱۲:۳۹
ستاره برزنونی