خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش
آخرین نظرات
  • ۴ شهریور ۰۲، ۱۲:۵۱ - 💕 دختر خوب 💕
    دمت گرم

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خیانت» ثبت شده است

" صفحه سی و یکم "

 

دوماه از اجاره کردن خونه ی 20 متریمون میگذشت و قدرت با ماشین دوست باباش کار میکرد و کم کم داشت زندگیمون ، شکل یه زندگی معمولی رو به خودش میگرفت . اما یک تماس تلفنی دوباره قلب منو اعتمادم رو شکست .....

...

قدرت بعد ناهار رفت سرکار و من داشتم به پارسا که الان یکسالش بود شیر میدادم و براش قصه میگفتم که گوشی قدرت زنگ خورد . متوجه شدم گوشیش رو جا گذاشته ... اعتنا نکردم ولی بعد از چندبار تماس متوالی با خودم گفتم شاید کار واجبی باشه ...

شماره به اسم زری سیو شده بود .....

۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۰۲ ، ۱۶:۵۰
ستاره برزنونی

" صفحه بیست و هشتم "

 

همه چیز بدتر از همیشه بود .

بیشتر از همیشه احساس اینکه یه مرده هستم رو داشتم .

بیشتر وقتها منو پارسا تنها بودیم و راستش این تنهایی رو دوست داشتم و تنها وقتی بود که توی اون خونه احساس امنیت میکردم .

قدرت هنوز هم توی اون مغازه ی شراکتی پیتزایی کار میکرد و هر چی درمیاورد رو خرج دیگران میکرد ....

تا جایی پیش رفته بود که مجبور شدیم دوباره تمام وسایل خونه رو بفروشیم و

۶ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۰۲ ، ۱۲:۴۹
ستاره برزنونی

" صفحه بیست و هفتم"

 

بعد از رو شدن خیانت شوهرم ، دوباره ساکم رو انداختم روی شونه ام و بچه ام رو بغل کردم .

زدم بیرون ولی هیچ کجا نبود که بتونم برم ....

تا نزدیکی خونه پسرخاله ام اینا رفتم ولی برگشتم ....

میخواستم برم ترمینال و برگردم مشهد ولی پول نداشتم ...

سرم گیج میرفت ، چشمام پر از اشک بود و نمیتونم حسی رو که داشتم توصیف کنم .... 

صدای گریه ی پارسا بلند شد ، گرسنه اش بود . نشستم روی پله ی یک خونه و چادرم رو کشیدم روی بچه و شروع کردم به شیردادن بهش .

ولی شیر نداشتم که بخوره ، تلاش میکرد تا شاید بتونه با مکیدن بیشتر

۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۰۲ ، ۱۵:۱۲
ستاره برزنونی

" صفحه بیست و ششم "

 

صبح بعد از بدنیا اومدن ماهی کوچولوی من ، مرخصم کردن و رفتیم خونه ... 

آقاجون و خاله ( پدرشوهر و مادر شوهرم ) توی خونه منتظر ما بودن و حسابی ذوق دیدن اولین نوه ی پسری شون رو داشتن ...

قدرت برام یه جفت گوشواره خریده بود به عنوان هدیه تولد بچه ... ( اولین باری بود که برام هدیه میخرید ) خوشحال بودیم ، دو سه روز اول خیلی عالی بود ، البته به جز اون قسمتش که درد داشتم ... 

 

یک حس خوب به قلبم سرازیر شده بود ... یک نور امید برای خوشبختی و داشتن یک زندگی معمولی ... درست فکر میکنی ، آرزوی من فقط داشتن یک زندگی معمولی بود ... 

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۰:۰۱
ستاره برزنونی