" صفحه بیست و ششم "
صبح بعد از بدنیا اومدن ماهی کوچولوی من ، مرخصم کردن و رفتیم خونه ...
آقاجون و خاله ( پدرشوهر و مادر شوهرم ) توی خونه منتظر ما بودن و حسابی ذوق دیدن اولین نوه ی پسری شون رو داشتن ...
قدرت برام یه جفت گوشواره خریده بود به عنوان هدیه تولد بچه ... ( اولین باری بود که برام هدیه میخرید ) خوشحال بودیم ، دو سه روز اول خیلی عالی بود ، البته به جز اون قسمتش که درد داشتم ...
یک حس خوب به قلبم سرازیر شده بود ... یک نور امید برای خوشبختی و داشتن یک زندگی معمولی ... درست فکر میکنی ، آرزوی من فقط داشتن یک زندگی معمولی بود ...