خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش
آخرین نظرات
  • ۴ شهریور ۰۲، ۱۲:۵۱ - 💕 دختر خوب 💕
    دمت گرم

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ترس» ثبت شده است

" صفحه نهم "

 

بعد از گندی که زده بودم ، سریع با ترس و لرز رفتم خونه دایی کوچیکم ( دایی محمدم که روستا زندگی میکنن و پسر کوچیک خانواده است . )

نمیدونستم چیکار کنم ، فقط دلهره و نگرانی داشتم ، هر صدایی که از بیرون میشنیدم ، فکر میکردم خودشه و الانه که آبروم بره ...

ولی اون روز هیچ اتفاقی نیفتاد ، شاید هم چون من خونه دایی بودم نمیدونستم ، خونه خاله اینا چه خبره ... 

شب رو با بدبختی خوابیدم و صبح با صدای زهرا بیدار شدم که داشت با مامان حرف میزد . علی هنوز کنارم خوابیده بود ، داداش کوچولوی من خودشو مچاله کرده بود از سرما ، پتو رو کشیدم روش و رفتم توی پذیرایی .

زهرا تا منو دید گفت دیروز چرا نموندی خونمون ؟ من زود برگشتم ... منم گفتم حوصله ام سر رفته بود ( همون لحظه رفتم بیرون خونه و به حیاط و خونه های اطراف خیره شدم .) 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۰۲ ، ۱۱:۰۶
ستاره برزنونی

" صفحه هشتم "

 

از پیش دعا نویس برگشتیم و توی مسیر کسی ، حرفی نزد . ولی جو سنگینی بود و من خیلی ترسیده بودم . همش حرفهای اون پیرمرد توی سرم تکرار میشد . شاید هضم اون حرفها درباره جن و آینده و ... برای یک دختر 12 ساله سخت بود .

مامان رفت آشپزخونه کتری رو بزاره روی اجاق که منم از فرصت استفاده کردم و از زهرا پرسیدم : " منظورش چی بود به جن دارم؟  الان اینجاست یعنی ؟"

زهرا که دید من ترسیدم ، با خنده گفت ، فکر کردی جنا بیکارن که وایستن کنار تو ... ( ولی اونم ترسیده بود )

خاله هم که تازه وارد اتاق شده بود ، اومد کنارمون نشست و منو بغل کرد و گفت اونم جن محافظ داره و این خیلی خوبه ، چون جن ها قدرتمندن و ازمون محافظت میکنن . تازه میگفت که جن محافظ من ، چون دوستم داره ، خیلی خیلی بیشتر مراقبمه و نمیزاره اتفاق بدی برام بیفته .

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۰۲ ، ۱۵:۱۷
ستاره برزنونی