" صفحه هفتم "
حالا که محمد با ماشین از جلومون رد شده بود ، وقتش بود زنگ بزنیم و به داداشش بفهمونیم که حالشونو گرفتیم و حسابی سرکار رفتن ...
پس بلافاصله گوشی رو برداشتم و زنگ زدم خونشون ...
بوق ... بوق ... بوق ... گوشی رو برداشت ، صدای خودش بود ...
- الو بفرمایید
من- الو سلام داداش محمد
- سلام ، محمد راه افتاده
من - کجا راه افتاد ؟
- مگه چکنه قرار نذاشتین ؟ داره میاد
( من و زهرا زدیم زیر خنده ...)