" صفحه یک "
میدونم باید از کجا شروع کنم ، میدونم همه چیز از کجا شروع شد .
اجازه بدید به رسم قدیم بگم ، یکی بود یکی نبود ، غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود .
----------------------------------------------------------------
صدا زدم ، مامان ... من نمیتونم کفش سفیدامو پیدا کنم ، تو ندیدیشون ؟
مامان : نه ندیدم ، ولش کن یک چیز دیگه بپوش الان مینی بوس میره و جا میمونیم .
با خودم گفتم " ای بابا ، من اونا رو میخواستم خب ، الان چی بپوشم که خوب باشه ؟ " بیخیال شدم و همون اولین کفشی که دم دستم بود رو پوشیدم . داد زدم ، من حاضرم ، ساک رو ببرم ؟