خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش
آخرین نظرات
  • ۴ شهریور ۰۲، ۱۲:۵۱ - 💕 دختر خوب 💕
    دمت گرم

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زایمان» ثبت شده است

" صفحه بیست و پنجم "

 

ساعت 10: 10 دقیقه بلاخره منو بردن اتاق زایمان ...من میترسیدم و دکتر هم ترسیده بود ... زایمانی که باید 14 ساعت قبل انجام میشد و بخاطر بی توجهی پرستارها دیر شده بود ....

 

سه نفر توی اتاق بودن ...! یک خانوم نسبتا چاق که قیافه مهربونی داشت و عرقامو پاک میکرد و بهم قوت قلب میداد ... یک خانوم نسبتا بد اخلاق که از اینور به اونور میذفت و چیز میز میاورد و میبرد ... دکتر که داشت دستکش میپوشید و آماده میشد ...

 

یهو چنان دردی پیچید توی کمرم که داد زدم و میخواستم پاشم که همون خانوم مهربونه نگهم داشت و گفت تحمل کن ... فقط زور بزن تا زود بچه بدنیا بیاد ... 

۵ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۲:۵۳
ستاره برزنونی

" صفحه بیست و چهارم "

 

روزها میگذشتن و من ماهی کوچولوی توی شکمم رو خیلی دوست داشتم . ( به پارسا میگفتم ماهی کوچولو 😋 چون حرکاتش شبیه ماهی بود و قشنگ حسش میکردم .)

از اون اتفاق و کتک خوردنم چیزی به مامان اینا نگفتم و چون اونها دیگه مشهد زندگی میکردن و فقط تلفنی باهاش حرف میزدم ، راحت میشد واقعیت زندگیمو ازشون پنهان کنم . همیشه داستان های دروغی از اتفاقات خوش براش میگفتم ، دقیقا همون دروغ هایی که دفتر خاطراتم رو باهاش پر کرده بودم ...

بعد از اون شب با قدرت حرف نزدم ، البته برای اون هم اهمیتی نداشت و راستش رو بخواید تلاشی هم نکرد ... فقط هر دو سه شب یکبار ، چند دقیقه ای بهم تجاوز میکرد و میرفت میخوابید . 

۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۰:۳۰
ستاره برزنونی