" صفحه بیست و پنجم "
ساعت 10: 10 دقیقه بلاخره منو بردن اتاق زایمان ...من میترسیدم و دکتر هم ترسیده بود ... زایمانی که باید 14 ساعت قبل انجام میشد و بخاطر بی توجهی پرستارها دیر شده بود ....
سه نفر توی اتاق بودن ...! یک خانوم نسبتا چاق که قیافه مهربونی داشت و عرقامو پاک میکرد و بهم قوت قلب میداد ... یک خانوم نسبتا بد اخلاق که از اینور به اونور میذفت و چیز میز میاورد و میبرد ... دکتر که داشت دستکش میپوشید و آماده میشد ...
یهو چنان دردی پیچید توی کمرم که داد زدم و میخواستم پاشم که همون خانوم مهربونه نگهم داشت و گفت تحمل کن ... فقط زور بزن تا زود بچه بدنیا بیاد ...