" صفحه بیستم "
قدرت و رضا هر چند روز یکبار چند ساعنی میرفتن سرکار و بیشتر وقتشون به بطالت میگذشت . پس منو اکرم تصمیم گرفتیم که بریم سر کار ...
از طرفی اکرم باید پول برای جهیزیه اش جمع میکرد و منم که برای گذران زندگی ...!!( راستش دیگه دوست نداشتم به خاطر کرایه خونه ، بندازنمون بیرون )
خیلی توی روزنامه ی همشهری دنبال کار گشتیم ، دو تا دیپلمه بودیم که سن و سالی نداشتیم و زیاد جدی گرفته نمیشدیم . تا اینکه یه جا رفتیم بصورت نیمه وقت ، بازاریابی تلفنی برای دستگاه کاهش سوخت ماشین ....
خلاصه که دوتایی با عشق و علاقه صبح پر انرژی میرفتیم و ظهر هم بر میگشتیم . ولی یکماه بیشتر طول نکشید و از نظر مردا مون کار ما ارزشی نداشت و لازم نکرده بود بریم سر کار 😐