" صفحه ششم "
از کوه پایین اومدیم و از جلو امام زاده رد شدیم . مستقیم رفتیم مغازه خاله ام اینا تا پیش زهرا و زینب باشیم . مامانم و دایی هم توی مغازه بودن و تا من و فرشته رسیدیم داییم برگشت گفت کجا بودین شما دوتا ؟
ترس همه وجودمو گرفت .... یعنی فهمیده بود ؟ یعنی به مامانم گفته بود ؟
من و فرشته حرفی نزدیم و بلافاصله داییم گفت : خوب شد اومدین ، بیاین با زهرا و زینب برین مغازه های پایین و بعد هم باغ خاله ات اینا . یه نفس راحت کشیدم و از مغازه بیرون رفتم .