چطور من شدم ؟ صفحه چهارم
" صفحه چهارم "
توی کوههای اطراف امام زاده کلی مکان های جالب و تاریخی هست . مثلا من کوه غلام حلقه به گوش و کوهی که رد پای یک آدم و چندتا گوسفند هست ، رو خیلی دوست دارم . البته دسترسی بهشون واقعا سخت بود و اونقدر کوه ها رو بالا پایین کردیم که ، تا رسیدم خونه بدون خوردن شام ، خوابم برد .
چشم باز کردم صبح شده بود و بقیه هم تازه داشتن بیدار میشدن . یکساعت بعد از بیدار شدن ، همه رفتن سرکارهاشون و منم با باباحاجی رفتیم سمت غار هزارمسجد . غار هزار مسجد ، پشت امام زاده است و مکان آرامش بخشیه و وسط اونجا آب زلالی در جریانه .
منو باباحاجی رفتیم تا به لوله هایی که از اونطرف رد شدن سرکشی کنیم و البته من از خدام بود که برم اونجا و فرشته هم با ما راهی شد . کار باباحاجی واقعا سخت و مهم بود ، ولی همیشه میگفت باید زائرها اینجا راحت باشن و این وظیفه ی منه که 40 ساله خادم اینجام .
40 سال..... زمان خیلی زیادیه ، اونموقع حتی امام زاده این شکلی هم نبوده ، یک چهار دیواری که صندوق چوبی داشته و یک اتاقک برای باباحاجی اینا . بی بی تعریف میکرد که ، ناف مامانم رو خود باباحجی بریده و هر چهار تا بچه اش رو تنهایی به دنیا آوردن توی همون اتاقک روی کوه .
موهای تنم سیخ میشه ، یعنی چقدر وحشتناک میتونسته باشه ؟!
------------------------------------------------------------
خلاصه که ما رفتیم و تا بعدازظهر طول کشید که برگردیم . وقتی وارد خونه شدیم تازه سفره ناهار رو پهن کرده بود ( خیلی دیر همه اومده بودن واسه ناهار ) . دل توی دلم نبود که زودتر بتونیم بریم مثل دیروز تلفن بازی کنیم و کلی بخندیم .
چند دقیقه بعد چهارتایی دور تلفن نشسته بودیم و دوباره نوبتی زنگ میزدیم . اینبار فقط شماره های روستا رو نگرفتیم و با گرفتن کد شهرها شماره شانسی میگرفتیم و خیلی خنده دار شده بود .به یکی میگفتیم که خودش شماره داده و به اون یکی میگفتیم توی خواب دیدیمش .
خنده دار ترین قسمتش اسم هامون بود : سروناز که من بودم ، گلناز ،فرناز ،مهرناز همگی یه ناز داشتیم 😅
بلاخره قرعه افتاد به محمد و دوباره شمارشون رو گرفتیم .
بوق ... بوق ... بوق ...
- الو بله !
من - سلام
- سلام سلااام چه عجب
من - .... ( متعجب شده بودم )
- منتظرت بودم از صبح نشستم پای تلفن
من - پس بیکاری کلا؟
- نه واسه شما همیشه وقت داریم ( خندید )
( دختر خاله ام ، جوری خودش رو چسبونده بود بمن که داشتم خفه میشدم . همه کنجکاو بودن .)
من - تو که منو نمیشناسی ، پس چرا الکی میگی؟
- تو رو نمیشناسم ولی اونیکه بغل دستت میخنده رو میشناسم !!
( همگی جا خوردیم ، یعنی چی؟ اصلا امکان نداشت بفهمه از کجا زنگ زدیم .... )
( میدونستیم که میخواد یکدستی بزنه )
من - خب پس پاشو بیا اینجا تا حضوری حرف بزنیم .
- ....
- .... بگو کجایین تا بیام
من - بیا خونه ی همون که بغل دستمه و تو میشناسیش ( بعد همگی بلند خندیدیم)
- ( اونم خنده اش گرفته بود )
- از دست زبون تو دختر ، تو خودتو معرفی کن تا منم خودمو معرفی کنم
من - تو محمدی دیگه معرفی کردن نمیخواد...
- خب شاید نباشم ( دوباره خندید)
( ما حرفشو باور نکردیم )
من - حوصلمو سر بردی بیخیال میرم با یکی دیگه حرف میزنم ...
زارت گوشی رو گذاشتم .
دستام داشت میلرزید و حسابی کف دستم عرق کرده بود . بقیه هم یک کم ترسیده بودن . شاید ما کلا با آدم اشتباهی حرف میزدیم و الکی گفته محمده .... شاید راست میگفت که فهمیده ما کی هستیم ؟!
بین ما زهرا یک کم خوشحال بنظر میرسید . مثل اینکه امیدوار شده بود که کلا این آدمی که باهاش حرف زدیم محمد نبوده .
همه از اتاق رفتن بیرون بجز من ... به گوشی تلفن خیره مونده بودم و توی قلبم غوغا بود ... یعنی واقعا اون پسر کی بود ؟ صداش رو دوست داشتم و برام حرف زدن باهاش جالب بنظر میرسید .
گوشی تلفن رو برداشتم ، شماره اش یادم نبود ولی سعی کردم که بگیرمش . دوبار شماره غلط بود و بار سوم درست شد . خودش گوشی رو برداشت و چند بار الو گفت و من چون تنها بودم جرات نکردم حرف بزنم . فقط شنیدن صداش رو دوست داشتم .
گوشی رو گذاشت . دوبتره شماره اش رو گرفتم و اینبار دیگه حفظ بودم .
بوق ... بوق ... گوشی رو برداشت و من کاش هیچوقت بهش زنگ نمیزدم ....
جالب شد یه رمانیه واسه خودش