خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش
آخرین نظرات
  • ۴ شهریور ۰۲، ۱۲:۵۱ - 💕 دختر خوب 💕
    دمت گرم

چطور من شدم ؟ صفحه چهارم

شنبه, ۱۲ فروردين ۱۴۰۲، ۰۴:۵۵ ب.ظ

" صفحه چهارم "

 

توی کوههای اطراف امام زاده کلی مکان های جالب و تاریخی هست . مثلا من کوه غلام حلقه به گوش و کوهی که رد پای یک آدم و چندتا گوسفند هست ، رو خیلی دوست دارم . البته دسترسی بهشون واقعا سخت بود و اونقدر کوه ها رو بالا پایین کردیم که ، تا رسیدم خونه بدون خوردن شام ، خوابم برد .

چشم باز کردم صبح شده بود و بقیه هم تازه داشتن بیدار میشدن . یکساعت بعد از بیدار شدن ، همه رفتن سرکارهاشون و منم با باباحاجی رفتیم سمت غار هزارمسجد . غار هزار مسجد ، پشت امام زاده است و مکان آرامش بخشیه و وسط اونجا آب زلالی در جریانه .

منو باباحاجی رفتیم تا به لوله هایی که از اونطرف رد شدن سرکشی کنیم و البته من از خدام بود که برم اونجا و فرشته هم با ما راهی شد . کار باباحاجی واقعا سخت و مهم بود ، ولی همیشه میگفت باید زائرها اینجا راحت باشن و این وظیفه ی منه که 40 ساله خادم اینجام .

40 سال..... زمان خیلی زیادیه ، اونموقع حتی امام زاده این شکلی هم نبوده ، یک چهار دیواری که صندوق چوبی داشته و یک اتاقک برای باباحاجی اینا . بی بی تعریف میکرد که ، ناف مامانم رو خود باباحجی بریده و هر چهار تا بچه اش رو تنهایی به دنیا آوردن توی همون اتاقک روی کوه .

موهای تنم سیخ میشه  ، یعنی چقدر وحشتناک میتونسته باشه ؟!

 

------------------------------------------------------------

 

خلاصه که ما رفتیم و تا بعدازظهر طول کشید که برگردیم . وقتی وارد خونه شدیم تازه سفره ناهار رو پهن کرده بود ( خیلی دیر همه اومده بودن واسه ناهار ) . دل توی دلم نبود که زودتر بتونیم بریم مثل دیروز تلفن بازی کنیم و کلی بخندیم .

چند دقیقه بعد چهارتایی دور تلفن نشسته بودیم و دوباره نوبتی زنگ میزدیم . اینبار فقط شماره های روستا رو نگرفتیم و با گرفتن کد شهرها شماره شانسی میگرفتیم و خیلی خنده دار شده بود .به یکی میگفتیم که خودش شماره داده و به اون یکی میگفتیم توی خواب دیدیمش .

خنده دار ترین قسمتش اسم هامون بود : سروناز که من بودم ، گلناز ،فرناز ،مهرناز                 همگی یه ناز داشتیم 😅

بلاخره قرعه افتاد به محمد و دوباره شمارشون رو گرفتیم .

بوق ... بوق ... بوق ...

- الو بله !

من - سلام

- سلام سلااام چه عجب

من - .... ( متعجب شده بودم )

- منتظرت بودم از صبح نشستم پای تلفن

من - پس بیکاری کلا؟

- نه واسه شما همیشه وقت داریم ( خندید )

( دختر خاله ام ، جوری خودش رو چسبونده بود بمن که داشتم خفه میشدم . همه کنجکاو بودن .)

من - تو که منو نمیشناسی ، پس چرا الکی میگی؟

- تو رو نمیشناسم ولی اونیکه بغل دستت میخنده رو میشناسم !!

( همگی جا خوردیم ، یعنی چی؟ اصلا امکان نداشت بفهمه از کجا زنگ زدیم .... )

( میدونستیم که میخواد یکدستی بزنه )

من - خب پس پاشو بیا اینجا تا حضوری حرف بزنیم .

- ....

- .... بگو کجایین تا بیام 

من - بیا خونه ی همون که بغل دستمه و تو میشناسیش ( بعد همگی بلند خندیدیم)

- ( اونم خنده اش گرفته بود )

- از دست زبون تو دختر ، تو خودتو معرفی کن تا منم خودمو معرفی کنم

من - تو محمدی دیگه معرفی کردن نمیخواد...

- خب شاید نباشم ( دوباره خندید)

( ما حرفشو باور نکردیم )

من - حوصلمو سر بردی بیخیال میرم با یکی دیگه حرف میزنم ...

 

زارت گوشی رو گذاشتم .

دستام داشت میلرزید و حسابی کف دستم عرق کرده بود . بقیه هم یک کم ترسیده بودن . شاید ما کلا با آدم اشتباهی حرف میزدیم و الکی گفته محمده .... شاید راست میگفت که فهمیده ما کی هستیم ؟!

بین ما زهرا یک کم خوشحال بنظر میرسید . مثل اینکه امیدوار شده بود که کلا این آدمی که باهاش حرف زدیم محمد نبوده .

همه از اتاق رفتن بیرون بجز من ... به گوشی تلفن خیره مونده بودم و توی قلبم غوغا بود ... یعنی واقعا اون پسر کی بود ؟ صداش رو دوست داشتم و برام حرف زدن باهاش جالب بنظر میرسید .

 

گوشی تلفن رو برداشتم ، شماره اش یادم نبود ولی سعی کردم که بگیرمش . دوبار شماره غلط بود و بار سوم درست شد . خودش گوشی رو برداشت و چند بار الو گفت و من چون تنها بودم جرات نکردم حرف بزنم . فقط شنیدن صداش رو دوست داشتم .

گوشی رو گذاشت . دوبتره شماره اش رو گرفتم و اینبار دیگه حفظ بودم .

بوق ... بوق ... گوشی رو برداشت و من کاش هیچوقت بهش زنگ نمیزدم ....

 

 

 

 

 

 

نظرات  (۴)

جالب شد یه رمانیه واسه خودش

پاسخ:
اره میخوام همینطوری باشه تا حوصله سربر نشه

الان شخصیت اصلی داستان چندسالشه؟ من یادم نمونده

پاسخ:
۱۲ ساله است دیگه 😅

توی 12 سالگی سرزبون دار بودیا😂

پاسخ:
😅 ااای بگی نگی

منتظر ادامه اشم 😚

پاسخ:
🥰 تا قسمت 6 نوشتم ، بقیه اش هم روزی یک قسمت

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی