خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش
آخرین نظرات
  • ۴ شهریور ۰۲، ۱۲:۵۱ - 💕 دختر خوب 💕
    دمت گرم

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «درد و دل» ثبت شده است

یهو یاد گذشته افتادم 

اون سالهایی که هر عید برام از زهر هم بدتر بود

دقیقا بخوام بگم از عید سال 87 تا عید سال 96 که 9 سال پیاپی میشه

 

هر سال بیشتر از قبل توی افسردگی خودم دست و پا میزدم و هر عید اینو بهم یادآوری میکرد که یک سال دیگه هم توی این منجلاب بودم

 

ولی از وقتی که تونستم به این درک برسم که فقط خودم میتونم خودم رو نجات بدم و کسی به کمکم نمیاد ، عید هام شکل دیگه ای شد 

از عید سال 97 تا به امروز هر سال که میگذره من قوی تر شدم و به اهدافم نزدیکتر 

 

بدون شک فقط خدا تونست سرنوشت منو خوب رقم بزنه و بهم لطف نشون داد و حالا من و پسرم بیصبرانه منتظر سال جدید و اتفاقات خوب و تازه ایم

 

عید تو چه شکلیه؟

۶ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۰۱ ، ۱۶:۱۱
ستاره برزنونی

وای که این عید از اون عیداست .

 

ولی من سعی میکنم قوی باشم .

 

انشالله که جمله ی : سالی که نکوست از بهارش پیداست ، غلط باشه .

 

از مسمومیت بچه ها توی مدارس هیچی نمیگم و دهنمو درباره اتفاقات بدی که توی کشورم افتاده میبندم . فقط و فقط اتفاقاتی که گریبان گیر خودم شده رو بهتون میگم .

 

توی فاصله ی کمتر از سه روز ، دو نفر از اقوام فوت شدن .

یک نفر تصادف کرده و توی بیمارستانه .

یک زن و مرد به همراه بچه ی پنج سالشون بخاطر شرایط مالی دست به خودکشی با گاز زدن که متاسفانه فقط بچه زنده مونده .

مچ پای من سر تمرین پیچ خورده و اجرایی که 6 ماه تمام براش تمرین کرده بودم روی هواست .

 

حقوقم رو دو ماهه ندادن و نمیدونم الان من باید برای کدوم دردم غمگین باشم . 

حالا بقیه چیزها برو نگم برات .

 

ولی سعی میکنم قوی باشم و ادامه بدم .

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۰۱ ، ۱۴:۵۵
ستاره برزنونی

همیشه رسم بر این بوده که عید ، لباس نو تنمون باشه و تا جایی که میشه مسافرت بریم و ...

ولی دیشب که رفتیم با پارسا ( پسرم ) یه چرخی توی بازار بزنیم و خرید کنیم ، قیمت ها سر به فلک کشیده....

یعنی اونقدر گرون بود که پسر 11 ساله بهم گفت مامان ، لباس نو لازم ندارم ، همینها خوبه ...

 

حس شرمندگی بهم دست داد ... ده ساعت در هر روز دارم کار میکنم و آخرش نمیتونم لباس نو بخرم ؟ نه فقط بخاطر عید و لباس نو داشتن ، نه ... آخه لباساش کوچیک شدن دیگه ، هر چی نباشه توی سن رشده

 

دغدغه های یک آدم که مسئول یک زندگیه ، یکی و دوتا نیست . با این وضعیت گرونی حتی کوچکترین نیاز ها رو هم به راحتی نمیشه برآورده کرد ...

 

نمیدونم چیکار کنم ... راه حلی دارید ؟ یا مثلا مغازه ای که قیمت مناسب بده ( البته توی تهران باشه دیگه )

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۰۱ ، ۱۰:۵۲
ستاره برزنونی

راز ...

راز ... گفتن این کلمه خودش به تنهایی اعصابم رو بهم میریزه . شاید بگی که بعضی راز ها خوبن و آدم با یادآوریشون خوشحال میشه ، ولی خب برای من که اینطور نیست .

همه چیز زندگی من شفافه و از نظر دیگران من هیچ رازی ندارم . ولی راستش رو بخوای سه تا راز دارم که یکی از یکی مضخرف تره .

نمیدونم شاید پنهان نگهداشتن این رازها ، اون هم برای این همه سال خیلی شجاعت میخواسته ولی خب از طرفی هم شاید من فقط یک ترسو ام که راز هامو برای خودم نگهداشتم. 

یعنی یک راز تا چه اندازه میتونی زشت و نگفتنی باشه .

من فقط اینطور راز هایی دارم یا اینکه بقیه هم مثل من هستن و رازهای زشت خودشونو دارن ؟

شاید هم برای بقیه به اندازه ی من این رازها اهمیت ندارن و بنظرشون زشت نیستن . نمیدونم گیج شدم .

الان داشتم لباس برمیداشتم تا برم سالن رقص و یکهو بیخودی به این فکر کردم اگر اونها رازهای منو میدونستند باز هم می اومدن توی کلاس من ؟ باز هم من رو دوست داشتن ؟ باز هم به نظرشون من آدم خوبی بودم ؟

بعد با خودم گفتم بیام اینجا با شما حرف بزنم و دلم آروم بگیره .

خوشحالم که توی این چند روز که اینجام دوستهایی مثل شما پیدا کردم .

 

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۰۱ ، ۱۲:۳۲
ستاره برزنونی