چطور من شدم ؟ صفحه بیست و نهم
" صفحه بیست و نهم "
چند دقیقه همونجایی که بودم نشستم و به اتفاقی که افتاد فکر کردم ...
حرفی که شنیده بودم ، توی سرم تکرار میشد : " پس من چی ؟ "
این تن صدای آشنا و این جمله ای که انگار قبلا هم ، با همین صدا شنیده بودم ...
------------------------------------------
برام آشنا بود ولی چیزی به فکرم نمیرسید ... فقط مطمئن بودم که توهم نیست ... چون حسش کردم ، اون منو از پشت سر گرفته بود و واضح صداشو در گوشم شنیدم و حتی گرمی نفسش هنوزم روی پوستم حس میشد ....
با افکاری آشفته تر از قبل به همون جهنمی که ازش اومده بودم برگشتم ...
هنوز همه خواب بودن و چیزی تغییر نکرده بود . با خودم گفتم : اگه الان من مرده بودم ،برای کدوم یکی از اینا مهم بود ؟ چی تغییر میکرد ؟!!!
بی سر و صدا رفتم کنار پسر کوچولوی خودم دراز کشیدم و با انگشت ، لپ گرد و سرخش رو نوازش کردم و گفتم : من هنوز پیشتم ....
.
.
.
چند روزی از اون ماجرا گذشت و رفتار قدرت مثل همیشه وقیحانه بود ....
یک شب ، خواب عجیبی دیدم ....
همون صدایی که نجاتم داده بود ... همون حس ...
از خواب پریدم ... قلبم تند میزد ، اونقدر تند که به بقیه نگاه کردم که یوقت با صدای تپش قلب من از خواب بیدار نشده باشن ...
یادم اومد اون صدا رو کجا شنیده بودم ...
دقیقا همونجایی که هرگز بهش توجهی نداشتم ...
...... اجازه بدید از اول براتون تعریف کنم ......
دقیقا یادم نیست از چه تاریخی ، فقط میدونم هنوز پارسا رو باردار نبودم و احتمالا 18 ساله بودم ...
من یک سری خواب میدیدم و توی اون خواب ها همیشه یک نفر یا در حال کمک کردن بهم بود و یا در حال آروم کردنم ...
ولی خب مثل همه ی آدم ها به این خواب ها توجهی نداشتم ....
این خواب ها بیشتر شبیه این بود که ناخودآگاهم بخواد حالم رو خوب کنه ... یعنی درد این زندگی سخت رو حتی شده توی خواب ، برام کمتر کنه .
..
ولی ...
اون روز ،کنار اتوبان .......
خودش بود ... شک ندارم .... از توی رویاهام بیرون اومده بود و توی واقعیت هم نجاتم داد ...
(حتی الان که چندین سال از اون تاریخ میگذره ، قلبم از شدت هیجان داره تیر میکشه .....)
از اون روز به بعد ،یه حسی در من شکل گرفت ...
حالا من برای اولین بار توی عمرم برای یک نفر مهم بود ...
ولی آخه اون کی بود ؟ ( من اسمش رو گذاشتم ،آشنای دور )
شاید همون نیمه گمشده ایه که قراره یه روز پیداش بشه ... نمیدونستم قضیه از چه قراره ولی خب حالا به مرد توی خوابهام توجه میکردم و حالا همه چیز معنی تازه ای پیدا کرده بود ...
.
.
رفتار قدرت برام آزار دهنده نبود ... چون به این باور رسیده بودم که اون نیمه ی من نیست که بخواد عاشقم باشه یا نباشه ...
تحمل همه چیز راحت تر بود ...
من قلبا به وجود آشنای دورم ایمان داشتم و دارم ....
😍آخیش یه نقطه ی امید توی زندگیت پیدا شد