" صفحه بیست و هفتم"
بعد از رو شدن خیانت شوهرم ، دوباره ساکم رو انداختم روی شونه ام و بچه ام رو بغل کردم .
زدم بیرون ولی هیچ کجا نبود که بتونم برم ....
تا نزدیکی خونه پسرخاله ام اینا رفتم ولی برگشتم ....
میخواستم برم ترمینال و برگردم مشهد ولی پول نداشتم ...
سرم گیج میرفت ، چشمام پر از اشک بود و نمیتونم حسی رو که داشتم توصیف کنم ....
صدای گریه ی پارسا بلند شد ، گرسنه اش بود . نشستم روی پله ی یک خونه و چادرم رو کشیدم روی بچه و شروع کردم به شیردادن بهش .
ولی شیر نداشتم که بخوره ، تلاش میکرد تا شاید بتونه با مکیدن بیشتر