راز ...
راز ... گفتن این کلمه خودش به تنهایی اعصابم رو بهم میریزه . شاید بگی که بعضی راز ها خوبن و آدم با یادآوریشون خوشحال میشه ، ولی خب برای من که اینطور نیست .
همه چیز زندگی من شفافه و از نظر دیگران من هیچ رازی ندارم . ولی راستش رو بخوای سه تا راز دارم که یکی از یکی مضخرف تره .
نمیدونم شاید پنهان نگهداشتن این رازها ، اون هم برای این همه سال خیلی شجاعت میخواسته ولی خب از طرفی هم شاید من فقط یک ترسو ام که راز هامو برای خودم نگهداشتم.
یعنی یک راز تا چه اندازه میتونی زشت و نگفتنی باشه .
من فقط اینطور راز هایی دارم یا اینکه بقیه هم مثل من هستن و رازهای زشت خودشونو دارن ؟
شاید هم برای بقیه به اندازه ی من این رازها اهمیت ندارن و بنظرشون زشت نیستن . نمیدونم گیج شدم .
الان داشتم لباس برمیداشتم تا برم سالن رقص و یکهو بیخودی به این فکر کردم اگر اونها رازهای منو میدونستند باز هم می اومدن توی کلاس من ؟ باز هم من رو دوست داشتن ؟ باز هم به نظرشون من آدم خوبی بودم ؟
بعد با خودم گفتم بیام اینجا با شما حرف بزنم و دلم آروم بگیره .
خوشحالم که توی این چند روز که اینجام دوستهایی مثل شما پیدا کردم .