" صفحه چهل و چهار "
بعد از برگشتنمون به تهران ، دوباره کارم رو شروع کردم و مشغول پخش تراکت برای خانم خدابنده ی عزیز شدم .
قدرت هم که دیده بود مسئله کاملا جدیه ،سر به راه شده بود و بموقع بیدار میشد میرفت سرکار و به موقع برمیگشت .
با پارسا بازی میکرد و سعی میکرد بیشتر با من شوخی کنه و سر حرف رو باز کنه .
دلم میگفت ،شاید بهتره یه فرصت دیگه به زندگیمون بدم و دیگه اینبار شاید همه چیز روبراه بشه ... ولی عقلم تجربیات تمام این سال ها رو به بدترین شکل ممکن برام تداعی میکرد .
نه هیچ فرصتی درکار نبود .